« وَمَا كَانَ الْمُؤْمِنُونَ لِيَنْفِرُوا كَافَّةً فَلَوْلَا نَفَرَ مِنْ كُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طَائِفَةٌ لِيَتَفَقَّهُوا فِي الدِّينِ وَلِيُنْذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذَا رَجَعُوا إِلَيْهِمْ لَعَلَّهُمْ يَحْذَرُونَ » مـؤمنان را نسزد كه همگي بيرون روند (‌و براي فراگرفتن معارف اسلامي عازم مراكز علمي اسلامي بشوند)‌. بـايد كـه از هر قوم و قبيله‌اي‌، عدّه‌اي بروند (‌و در تـحصيل علوم ديني تلاش كنند) تا با تعليمات اسلامي آشنا گردند، و هنگامي كه به سوي قوم و قبيلۀ خود برگشتند (‌به تعليم مـردمـان بـپردازنـد و ارشـادشان كنند و) آنـان را (‌از مخالفت فرمان پروردگار) بترسانند تا خودداري كنند

ابوذر غفاری رضی الله عنه | صحابه و صحابیات رسول 19 آذر 1392
ابوذر غفاری رضی الله عنه

رسول خدا (ص) فرمودند: «زمین بر پشت خویش و آسمان کبود در زیر چترش کسی صادق‌تر و راستگوتر از ابوذر را جای ندادند»

در وادی «ودان» سرزمینی که مکه را به جهان خارج متصل می‌ساخت، قبیله «غِفار» سکونت داشتند.

قبیله «غِفار» با همان اندک کمک‌هایی که کاروان‌های تجاری قریش در مسیر رفت و برگشت به «شام» به آنها می‌کردند زندگانی را می‌گذاراندند.

و گاه گاهی هم با چپاول و غارت کاروان‌هایی که به آنها چیزی نمی‌دادند روزگار را به سر می‌بردند.«جندب بن جناده» که کنیه‌اش «ابوذر» بود یکی از افراد این قبیله بود، ولی به سبب داشتن شهامت و جسارت، خردگرایی و دانایی و دوراندیشی و… در بین آنان ممتاز و منحصر بفرد بود.زیرا او بسیار زیاد از پرستش بتها توسط قومش در تنگنا بود، و از این که می‌دید آنان روی به غیرالله آورده اند رنج می‌کشید.

او نمی‌توانست عربها را به سبب آنچه که در بین فساد کرده اند تأئید کرده و عقاید باطل‌شان را بپذیرد.

و در جستجوی ظهور پیامبر جدیدی بود که خِردها و قلوب آنها را روشن گردانیده و از تاریکی‌ها به سوی نور رهنمون‌شان سازد.چندان نگذشت که در «بادیه غِفار» اخبار ظهور پیامبر جدیدی در مکه به او رسید. بلافاصله به برادرش «انیس» گفت:

ای بی‌پدر هرچه سریعتر به مکه برو و اخبار این مردی را که گمان می‌کند پیامبر است و از آسمان به او وحی می‌شود را پی‌گیری و برسی کن، به سخنانش گوش فرا داده و برایم خبر بیاور.

«انیس» به مکه رفت و با رسول خدا ملاقات کرده و سخنانش را شنیده و به بادیه غِفار بازگشت. ابوذر با حالتی تشنه و جویا به استقبالش رفته و با شوق و علاقه از خبرهای پیامبر جدید از او پرسید.

انیس پاسخ داد:

سوگند به خدا، مردی را دیدم که به سوی اخلاق نیکو و درست کرداری دعوت می‌کرد و سخنی می‌گفت که شعر نبود.ابوذر گفت:مردم در باره او چه می‌گفتند:پاسخ داد:می‌گفتند: او ساحر و جادوگر است… او پیشگو و کاهن است… او شاعر است.در این هنگام ابوذر گفت:سوگند به خدا که عطش و تشنگی مرا برطرف نکردی، حاجت و نیازم را هم برآورده نساختی. اگر از خانواده‌ام سرپرستی کرده و مشکلات‌شان را حل می‌کنی، می‌روم تا در باره کار آن مرد برسی کرده و تصمیمی بگیرم؟انیس پاسخ داد:می‌پذیرم و قبول می‌کنم، اما از اهل مکه شدیداً بپرهیز و برحِذر باش.

ابوذر توشه سفرش را آماده کرده و مشک کوچک آبی برداشته و به امید دیدار پیامبر و آگاهی از اخبار و دعوتش به سوی مکه به راه افتاد.

ابوذر به مکه رسید حال آن که از اهالی آنجا بیم داشت، زیرا خبرهایی او خشم قریشیان به خاطر خدایان‌شان و این که چگونه از هرکس که پیروی محمد را اعلام می‌دارد انتقام می‌گیرند، به او رسیده بود.بنابراین، نمی‌خواست از کسی در باره پیامبر جدید سؤال کند، زیرا نمی‌دانست که آن شخص از پیروان و طرفدارانش است یا از دشمنانش؟

شب که فرا رسید در مسجد الحرام دراز کشید. علی بن ابی طالب از کنارش گذشت، دانست آن مرد غریب است. به او گفت:ای مرد! امشب را نزد ما بیا، آن شب را با حضرت علی رفته و شب را نزد او گذراند. صبح که شد مشک آب و توشه‌ای را برداشته و به مسجد الحرام بازگشت، بدون آن که از یکدیگر چیزی بپرسند.

ابوذر روز دوم را نیز بدون آن که پیامبر را بشناسد یا ببیند گذراند. و چون شب شد در گوشه‌ای از مسجد دراز کشید، این بار نیز حضرت علیاز کنارش گذشت و به او گفت:آیا وقت آن نشده است که آن مرد منزلش را بشناسد؟!سپس ابوذر همراه ایشان به راه افتاد و شب دوم را نیز نزد حضرت علی گذراند، بدون آن که از یکدیگر چیزی بپرسند.شب سوم حضرت علیبه دوستش گفت:آیا بهتر نیست با من از آنچه که تو را به مکه آورده است، سخن بگویی؟ابوذر در جواب گفت:اگر با من عهد ببندی که به آنچه می‌خواهم راهنمائی‌ام کنی، می‌گویم. حضرت علی هرآن پیمانی که او می‌خواست داد.من از مکان‌هایی دوری به امید دیدار پیامبر جدید و شنیدن سخنانش به اینجا – مکه – آمده‌ام.آثار شادمانی و سرور در چهرۀ حضرت علی نمایان گشته و گفت: سوگند به خدا، او بحق رسول راستین خدا است، و او… و او…صبح که شد هرجا رفتم دنبال من بیا، اگر چیزی را مشاهده کردم که برایت خطر داشته باشد می‌ایستم، گویا که می‌خواهم آب دهانم را خالی کنم، و اگر به راهم ادامه دادم دنبالم بیا تا وارد آنجا که شدم بشوی.

ابوذر تمام آن شب از شوق دیدار پیامبر رحمت و ولع شنیدن آیاتی به ایشان وحی می‌شد در بستر آرام نگرفت.صبحگاهان حضرت علی مهمانش را به سمت خانه آن رسول بزرگوار به راه انداخت. ابوذر همچنان بدنبال ایشان حرکت می‌کرد، در حالی که به هیچ چیزی اشاره نکرد تا آن که هردو بر پیامبر رحمت rوارد شدند.

ابوذر گفت:سلام بر شما، ای رسول الله.رسول خدا فرمود: سلام و رحمت و برکات خدا بر تو باد.

ابوذراولین کسی بود که تحیت – سلام – اسلامی را تقدیم رسول خدا کرد و بعد از آن این سلام شایع و عمومی گشت.پیامبر ابوذر را به اسلام دعوت کرده و آیاتی از قرآن را برای او تلاوت کرد، با شنیدن آیات الهی بلافاصله ابوذر کلمه و سخن حق را اعلان داشته و قبل از آن که محلش را ترک کند وارد این دین جدید شد. بنابراین، او چهارمین یا پنجمین نفری بود که مسلمان شد.از اینجا به بعد رشته سخن را به خود ابوذر می‌سپاریم تا خودش دنباله داستان را برایمان تعریف کند.از آن لحظه به بعد در مکه همراه رسول الله بودم، تا آن که مفاهیم اسلام را به من آموزش داده و آیاتی از قرآن را نیز برایم خواندند. سرانجام فرمودند:مبادا کسی از اسلام‌آوردن تو در مکه آگاه شود، زیرا بیم آن دارم که تو را بکشند.

گفتم:سوگند به کسی که جانم در دست اوست، مکه را ترک نخواهم کرد مگر آن که به مسجد الحرام رفته و در جمع قریشیان دعوت حق را فریاد زده و اعلان بدارم.

رسول الله سکوت کرده و چیزی نگفتند.

وارد مسجد الحرام شدم، در حالی که جمعی از قریشیان در آنجا نشسته بودند و با یکدیگر گفتگو می‌کردند. به میان‌شان رفته و با بلندترین صدایم فریاد زدم: ای جماعت قریشیان! بدانید که «شهادت می‌دهم هیچ معبود و حاکمی جز الله نیست، و این که محمد رسول و فرستاده الله است».

بمجرد آن که سخنانم گوش‌های آنان را نواخت همگی به خشم آمده از مجلس‌شان چونان شیران پریدند و گفتند:بگیرید این بی‌دین را، به طرفم حمله‌ور شده و چنان مرا می‌زدند تا بمیرم که ناگاه عباس بن عبدالمطلبعموی پیامبر ص خود را به من رسانده و بر رویم انداخت تا از من حمایت کند. سپس رو به آنان کرده و گفت: وای بر شما! آیا می‌خواهید مردی از قبیله غفار را بکشید که محل عبور کاروان‌های شما از آنجاست؟! در نتیجه آنان دست نگه داشته و مرا رها کردند.هنگامی که به هوش آمده و سر حال شدم به خدمت رسول الله رفتم. تا چشمان ایشان به حالتم افتاد، فرمودند:آیا تو را از این که اسلامت را علنی کنی، منع نکردم؟ گفتم:ای رسول خدا، چیزی درونم می‌گذشت که توانستم آن را عملی کرده و به پایان برسانم.ایشان فرمودند:

به اقوامت ملحق بشو و هرآنچه را که دیدی و شنیدی برایشان تعریف کن، و آنان را به سوی خدا دعوت کن. شاید که خداوند به سبب تو به آنان بهره‌ای رسانده و تو هم به خاطرشان پاداش و اجرای نصیبت بشود…

و هرگاه خبر پیروزی و غلبه من به تو رسید به نزدم بیا.

ابوذر در ادامه سخنانش می‌گوید:رفتم تا به منازل اقوامم رسیدم، برادرم انیس با من ملاقات کرده و پرسید:چه کردی؟

گفتم:آنچه که انجام داده‌ام این است که اسلام را پذیرفته و باور داشته‌ام…

چندان طول نکشید که پروردگار سینه‌اش را برای پذیرفتن اسلام گشوده گردانیده و گفت:مرا چه شده است که از دین تو روی‌گردان باشم، من نیز اسلام آورده و آن را باور می‌کنم.

باهم نزد مادرمان رفتیم و او را به اسلام دعوت کردیم. او نیز گفت:مرا چه شده است که از دین شما روی‌گردان باشم، او نیز مسلمان شد.

از آن روز به بعد آن خانواده مؤمن به راه افتاده و در میان قبیله غفار مردم را به سوی اسلام دعوت می‌کردند، بدون آن که کوتاهی کرده یا خسته شوند. تا آن که گروه زیادی از قبیله غفار مسلمان شده و نماز جماعت در میان‌شان برپا شد.

گروهی دیگر از آنان گفتند:بر دین خویش باقی می‌مانیم تا آن که پیامبر rبه مدینه برود آنگاه مسلمان می‌شویم. بنابراین، زمانی که رسول رحمت به مدینه هجرت کردند آنان نیز مسلمان شدند. بدین سبب پیامبر دعوت فرمود:«خداوند قبیله غفار را ببخشاید و قبیله اسلم را سالم نگه دارد».

ابوذر همچنان در آن بیابان غفار ماند تا آن که جنگهای «غزوات» بدر احد و خندق گذشت. بعد از آن به مدینه آمده و تمام وجودش را وقف رسول الله گرداند، و از ایشان اجازه خواست تا در خدمت‌شان باشد. ایشان نیز به او اجازه دادند.

آن صحابی خوش شانس از نعمت هم صحبتی با رسول رحمت بهره‌مند شده و در خدمت ایشان به سعادت و خوشبختی رسید.

رسول خدا همچنان او را بر دیگران ترجیح داده و گرامی می‌داشت، و هربار که او را ملاقات می‌کرد دست داده و لبخند می‌زد و شادمانی‌اش را از دیدار وی نشان می‌داد.

آنگاه که رسول گرامی به آن دوست برتر پیوستند، ابوذر نتوانست دوری ایشان را تحمل کرده و در مدینه منوره اقامت کند، زیرا آن شهر سرور خویش را از دست داده بود، دیگر از مجالس هدایتگر ایشان خبری نبود. در نتیجه به سوی وادیی در سرزمین شام کوچ کرده و دوران خلافت ابوبکر صدیق و عمر فاروق را در آنجا گذراند.

در زمان خلافت حضرت عثمان به دمشق رفت و مشاهده کرد که چگونه مسلمانان به دنیا روی آورده و در نعمت‌های آن فرو رفته اند. بدین خاطر حضرت عثمان ذی النورین از او دعوت کرد تا به مدینه بیاید، حضرت ابوذر مدتی در مدینه النبی ماند، اما چندان نگذشت که از توجه مردم به دنیا بی‌حوصله شده و زبان به اعتراض گشود. مردم نیز از این که او عیب‌هایشان را آشکار کرده و سرزنش‌شان می‌کرد به تنگ آمدند. تا آن که حضرت عثمان از او خواست که به «رَبَذه» که یکی از روستاهای کوچک مدینه بود، برود. او نیز پذیرفته و به آنجا رفته و دور از چشم مردم به زندگی‌اش ادامه داد. بدون آن که توجهی به آنچه از دنیا دارند داشته باشد، در حالی که بر روشی که رسول خدا rو دو دوستش (ابوبکر و عمر) چنگ زده بودند سرای باقی را بر سرای فانی ترجیح داده بود.

مردی روزی بر او وارد شد و نظرش را به هرسو در خانه‌اش انداخت، هیچ کالا و متاعی ندید.

پرسید: ای ابوذر وسایل و کالاهای تو کجا هستند؟!

جواب داد: ما خانه‌ای در آنجا داریم، (یعنی آخرت) و بهترین کالاها و وسایل‌مان را به آنجا می‌فرستیم.

آن مرد منظورش را فهمید و مجدداً گفت:اما تا زمانی که در این خانه هستی (یعنی دنیا) ناچاراً به اثاث و وسایل نیازمند می‌باشی.

حضرت ابوذر در جواب گفت:اما صاحب خانه ما را در آن رها نمی‌کند.

روزی امیر شام سیصد دینار برایش فرستاد و به او گفت: با این پول‌ها نیازهایت را برطرف کن. ولی دینارها را به نزدش بازگردانده و گفت:آیا امیر شام، بنده دیگری از خدا محتاج‌تر از من به آن نیافته است؟

در سال سی و دوم هجری دستان مرگ آن بنده عابد و زاهد را که رسول خدا در باره او چنین فرموده بود برگزید.

«زمین بر پشت خویش و آسمان کبود در زیر چترش کسی صادق‌تر و راسگوتر از ابوذر را جای ندادند».

..................................
منبع : همگام با صحابه (صُوَرٌ مِنْ حَیَاةِ الصَّحَابَةِ )
تألیف: دکتر عبدالرحمن رأفت پاشا
مترجم: ابراهیم احراری خلف
بازديد:2096| نظر(0)

نظرسنجی

عالي
خوب
متوسط
می پسندم


آمار بازدیدکنندگان
جستجو در سایت