« وَمَا كَانَ الْمُؤْمِنُونَ لِيَنْفِرُوا كَافَّةً فَلَوْلَا نَفَرَ مِنْ كُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طَائِفَةٌ لِيَتَفَقَّهُوا فِي الدِّينِ وَلِيُنْذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذَا رَجَعُوا إِلَيْهِمْ لَعَلَّهُمْ يَحْذَرُونَ » مـؤمنان را نسزد كه همگي بيرون روند (‌و براي فراگرفتن معارف اسلامي عازم مراكز علمي اسلامي بشوند)‌. بـايد كـه از هر قوم و قبيله‌اي‌، عدّه‌اي بروند (‌و در تـحصيل علوم ديني تلاش كنند) تا با تعليمات اسلامي آشنا گردند، و هنگامي كه به سوي قوم و قبيلۀ خود برگشتند (‌به تعليم مـردمـان بـپردازنـد و ارشـادشان كنند و) آنـان را (‌از مخالفت فرمان پروردگار) بترسانند تا خودداري كنند

ابو ایوب انصاری رضی الله عنه | صحابه و صحابیات رسول 10 شهريور 1392
ابو ایوب انصاری رضی الله عنه

اين صحابي جليل القدر خالد بن زيد بن كليب نام دارد و از قبيلهء بني نجار است. كنيه اش ابو ايوب و منسوب به انصار است. كمتر كسي يافت مي شود كه ابو ايوب را نشناسد، خداوند آوازه اش را در سراسر دنيا پخش كرد. و در ميان مردم مقامي بالا به او عنايت كرد. او بود كه خداوند براي پذيرايي رسول گرامي اش منزل او را از ميان همهء منازل بر گزيد و تنها همين افتخار براي او كافي است داستان اسكان پيامبر در منزل ابو ايوب شنيدني و خواندنش شيرين و لذيذ مي باشد:

هنگامي كه پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله وسلم به مدينه تشريف برد مردم آن شهر با نيكوترين صورتي كه از يك مهمان استقبال مي شود با دل و جان از او استقبال كردند و چشمانشان نظاره گر جمال پيامبر شد، آن هم برخاسته از چنان شوقي كه دوست نسبت به دوست صميمي اش دارد. آنها قلبهايشان را باز كردند تا پيامبر در اعماق قلوبشان جاي گيرد و درهاي منازلشان را به سوي او گشودند تا در بهترين جايگاه منزل بگيرد.

پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم ابتدا چند روز در قبا كه يكي از محله هاي مدينه بود توقف كرد و اولين مسجد خود را كه بر اساس تقوی ساخته مي شد پايه گذاري كرد. سپس از قبا خارج شد و سوار بر شتري به سوي مدينه مي رفت در مسير راه سرداران مدينه ايستاده بودند و هر كس آرزو داشت افتخار ميزباني رسول را حاصل كند. سرداري بعد از سرداري ديگر مي آمد و پيشنهاد مي كرد كه پيامبر به خانهء او برود اما پيامبر به آنها مي گفت: ((شتر مرا به حال خود بگذاريد، او مامور است و مي داند به كجا برود)) شتر مي رفت و چشمها او را دنبال مي كردند و قلبها از محبت موج مي زدند، هر منزلي را كه پشت سر مي گذاشت اهل آن خانه غمگين و نااميد و در عوض اهل منزل بعدي اميدوار و خوشحال مي شدند.

شتر پيش مي رفت و مردم پشت سر او حركت مي كردند و در انتظار شناختن آن فرد خوشبختي بودند كه شتر در جلوي منزل او توقف كند، سرانجام شتر در ميداني خالي جلوي خانهء ابو ايوب انصاري رضى الله عنه رسيد و در آنجا زانو زد اما پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم از شتر پايين نيامد. . . ديري نگذشت كه شتر بلند شد و حركت كرد مهار شتر از دست پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم آزاد بود، لحظه اي بعد دوباره شتر به عقب برگشت و در جاي اول خود زانو زد.

اينجا بود كه قلب ابو ايوب انصاري رضى الله عنه غرق شادي شد، به سوي پيامبر شتافت و به ايشان خير مقدم گفت و وسايل سفرش را با دست خود پايين آورد و به خانه برد او آن قدر خوشحال بود كه گويا تمام خزانه هاي دنيا را حمل مي كند.

***

خانهء ابو ايوب رضى الله عنه دو طبقه بود طبقهء بالا را خالي كرد تا پيامبر در آنجا جا بگيرد اما پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم طبقهء پايين را ترجيح داد، ابو ايوب هم فرمان پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم را بجا آورد و براي ايشان جايي را كه خودش دوست داشت در نظر گرفت. هنگام شب پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم به رختخواب رفت و ابو ايوب و زنش به طبقهء بالا رفتند پس از چند لحظه ابو ايوب رضى الله عنه از جايش پريد رو به زن كرد و گفت: واي بر ما چكار كرديم؟ آيا مناسب است پيامبر در طبقهء پايين باشد و ما از او بالاتر باشيم؟

آيا روي سقف خانه اي كه ايشان هستند راه برويم؟ آيا ميان پيامبر و وحي قرار بگيريم؟ ما كه خود را هلاك كرديم!

زن و مرد هر دو حيران شدند و نمي دانستند چه كار كنند قلبشان آرام نمي گرفت. بدين جهت به كناره هاي طبقهء بالا جايي كه پيامبر زير آن قسمت قرار نداشت مي آمدند و مي چسبيدند، تا صبح به همين حال به سر بردند و وسط اتاق نيامدند.

هنگام صبح ابو ايوب نزد پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم رفت و عرض كرد: ((يا رسول الله من و ام ايوب ديشب تا صبح لحظه اي هم خواب نرفته ايم.))

پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم فرمودند چرا؟ ابو ايوب جواب داد: براي اينكه من خيال كردم كه بالاي سر شما قرار دارم و اگر كمي تكان بخورم گرد و غبار بر شما مي ريزد و شما را اذيت مي كند و ديگر اينكه خيال كردم اگر من بالا باشم ميان شما و وحي قرار مي گيرم.

پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم فرمودند: زياد خودت را در زحمت نينداز زيرا اگر ما پايين باشيم بهتر است چون مردم، زياد پيش ما رفت و آمد مي كنند و . . .

***

ابو ايوب مي گويد: من دستور پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم را پذيرفتم و بناچار قبول كردم كه پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم پايين باشند تا اينكه شبي از شبها سر كوزه اي در بالا شكست و آبش ريخت من و ام ايوب بلند شديم و چيزي جز يك چادر ضخيم كه لحاف ما بود در دسترس نداشتيم با همين چادر سعي كرديم آنها را خشك كنيم تا بر سر رسول الله صلى الله عليه وآله وسلم نريزد. هنگام صبح آمدم و پيش رسول الله عرض كردم: پدر و مادرم فدايت شوند من دوست ندارم كه طبقهء بالا باشم و شما طبقهء پايين باشيد و بعد شكستن كوزه را برايش تعريف كردم. اينجا بود كه پيامبر قبول كرد و بالا رفت و من و ام ايوب به طبقهء پايين آمديم.

***

نبي اكرم صلى الله عليه وآله وسلم حدود هفت ماه در منزل ابو ايوب ماند تا اينكه بناي مسجد نبوي در همان جايي كه شتر زانو زده بود به اتمام رسيد، پس از آن پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم به اتاقهايي كه در اطراف مسجد براي او و ازواج مطهرش ساخته شده بود منتقل شد و همسايهء ابو ايوب قرار گرفت. اما چه همسايهء خوبي!

***

ابو ايوب به رسول الله صلى الله عليه وآله وسلم محبت ورزيد محبتي كه قلب و عقل او را در تسخير خود در آورده بود و رسول الله صلى الله عليه وآله وسلم نيز ابوايوب را دوست داشت. محبتي كه تعارف و تكلف را از بين برده بود و خانهء ابو ايوب را مانند يكي از خانه هاي خود تصور مي كرد.

***

حضرت ابن عباس رضى الله عنه روايت مي كند كه روزي هنگام ظهر ابوبكر رضى الله عنه به طرف مسجد مي رفت، در راه با حضرت عمر رضى الله عنه برخورد كرد، حضرت عمر رضى الله عنه از او پرسيد:

چه شده در اين موقع ظهر خارج شده اي؟

ابوبكر: از شدت گرسنگي.

عمر: به خدا قسم من هم به همين خاطر بيرون آمده ام.

در اين اثنا پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله وسلم نيز بيرون آمد و آن دو را ديد.

پيامبر: چرا اين موقع بيرون شده ايد؟

- از شدت گرسنگي.

- من هم به همين علت بيرون آمده ام، همراه من بياييد.

همگي با هم به راه افتادند و به خانهء ابو ايوب آمدند، ابو ايوب هر روز مقداري غذا براي رسول الله صلى الله عليه وآله وسلم نگه مي داشت و اگر پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم تاخير مي كرد يا موقع غذا به آنجا تشريف نمي برد در آن صورت آنها را به بچه هاي خود مي داد.

وقتي به در خانهء او رسيدند ام ايوب چنين گفت:

خوش آمد مي گويم به نبي خدا و همراهان او. پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم فرمود: ابو ايوب كجاست؟ ابو ايوب كه در همان نزديكي در نخلستان كار مي كرد صداي پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم را شنيد و با عجله به خانه آمد:

خوش آمديد! خوش آمديد! اي پيامبر، قبلاً اين موقع نمي آمدي! پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم فرمود: بله راست مي گويي. ابو ايوب به طرف نخلستان رفت يك خوشه خرما قطع كرد و آورد در آن خوشه هم خرماي پخته و هم خرماي نيم رس وجود داشت.

پيامبر: خوشه را قطع نمي كردي، فقط مقداري خرما از آن مي چيدي كافي بود.

ابو ايوب: دوست داشتم شما هم از خرماي پخته و هم از خرماي نيم رس بخوريد اكنون گوسفندي را براي شما ذبح مي كنم.

پيامبر: مواظب باش گوسفند شيرده نباشد.

ابو ايوب گوسفندي را گرفت و ذبح كرد و بعد به زنش گفت: آرد خمير كن و نان بپز، تو بهتر مي تواني نان بپزي، سپس خودش نصف گوشت را پخت و نصف ديگرش را كباب كرد.

غذاي آمده شده را جلوي رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم و يارانش گذاشت. پيامبر پاره اي گوشت داخل ناني گذاشت و به ابو ايوب گفت: هر چه زودتر اين را به فاطمه برسان زيرا چند روز است كه چيزي براي خوردن نداشته است. وقتي همه غذا خوردند و سير شدند پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم فرمود: ((نان، گوشت، خرما، خرماي تازه خرماي نيم رس!!!)) و در حالي كه اشكهايش سرازير بود ادامه داد: قسم به ذاتي كه جان من در قبضهء اوست اينها همان نعمتهايي هستند كه روز قيامت از اينها سوال خواهد شد. بنابراين وقتي اين نعمتها بدست شما برسد و براي خوردن آنها دست دراز كنيد ((بسم الله)) بگوييد، وقتي سير شديد، ((الحمد لله الذي هو أشبعنا و أنعم علينا فأفضل))( سپاس براي آن ذاتي است كه ما را سير گردانيد و بر ما فضل و انعام نمود. ) بگوييد.

سپس پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم برخاست و به ابو ايوب رضى الله عنه گفت: فردا پيش ما بيا.

پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم هميشه دوست داشت به كسي كه براي او نيكي كرده است عوض دهد، ابو ايوب رضى الله عنه متوجه نشد حضرت عمر رضى الله عنه به ابو ايوب رضى الله عنه گفت: پيامبر فرموده كه فردا پيشش بروي.

ابو ايوب جواب داد: چشم اطاعت مي شود.

فرداي آن روز كه ابو ايوب رضى الله عنه به خدمت رسول اكرم رسيد، آن حضرت صلى الله عليه وآله وسلم كنيزي به او بخشيد و گفت با ايشان به خوبي رفتار كن چون تا زماني كه نزد ما بوده جز نيكويي و خوبي نديده است.

***

ابو ايوب به همراه كنيزك به خانه آمد وقتي ام ايوب او را ديد گفت:

اين مال چه كسي است؟

ابو ايوب رضى الله عنه : رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم اين را به ما داده است.

ام ايوب: به به! چه عطا كنندهء بزرگي و چه عطاي خوبي.

ابو ايوب: رسول خدا توصيهء فرمودند با او به خوبي رفتار كنيم.

ام ايوب رضى الله عنه : خوب، بگو چه طور با او رفتار كنيم تا وصيت رسول صلى الله عليه وآله وسلم عمل شود.

ابو ايوب: به خدا سوگند بهترين عمل بر توصيه ايشان اين است كه او را آزاد كنيم.

ام ايوب: واقعاً سخن خوبي گفتي، تو آدم موفق و خوشبختي هستي.

سرانجام او را آزاد كردند.

***

اين گوشه اي از زندگي ابو ايوب رضى الله عنه در خارج از جهاد بود اما اگر تصويري از زندگي او را كه در جهاد سپري كرده ببينيد واقعاً تعجب خواهيد كرد.

ابو ايوب تمام زندگي اش را در جهاد و مبارزه گذراند حتی مشهور است كه از زمان رسول اكرم صلى الله عليه وآله وسلم تا زمان معاويه رضى الله عنه هيچ غزوه اي نبوده كه ابو ايوب در آن شركت نداشته باشد مگر وقتي كه دو غزوه با هم شروع مي شده اند.

آخرين غزوهء او زماني بود كه معاويه رضى الله عنه لشكري به فرماندهي پسرش براي فتح قسطنطنيه فرستاد در آن زمان او پيرمردي مسن شده بود و در حدود هشتاد سال عمر داشت اما اين امر مانع او از پيوستنش به لشكر اسلام تحت فرماندهي يك جوان و پيمودن امواج دريا براي جهاد در راه خدا نشد.

البته مدت زيادي در راه مقابله با دشمن نگذشته بود كه ابو ايوب مريض شد و بيماري او را از رويارويي با دشمن باز داشت فرمانده لشكر به عیادتش آمد و از او سوال كرد كه آيا حاجتي دارد؟

ابو ايوب گفت: از طرف من به لشكر اسلام سلام برسانيد و به آنها بگوييد كه ابو ايوب به شما وصيت كرده است تا قلب خاك دشمن پيش رويد و جنازهء مرا حمل كرده و جاي قدمهاي خود كنار ديوار قسطنطنيه دفن كنيد. بعد از آن آخرين نفسهاي پاكش به پايان رسيد و جان به جان آفرين تسليم نمود.

***

سپاهيان اسلام خواستهء يار رسول اكرم صلى الله عليه وآله وسلم را بر آوردند و پشت سر هم دست به حمله زدند تا به ديوارهاي شهر قسطنطنيه رسيدند و جسد ابو ايوب را كه با خود حمل مي كردند در آنجا به خاك سپردند.

رحمت خداوند بر ابو ايوب انصاري صلى الله عليه وآله وسلم باد. زيرا او در حالي كه سنش نزديك به هشتاد سال بود راهي جز اينكه بر پشت اسپهاي جنگي در راه خدا جان به حق تسليم كند، انتخاب نكرد.

......................................
برگرفته از کتاب تصاویری از زندگی صحابه
تالیف: عبدالرحمن رافت باشا
مترجم: نصیر احمد سید زاده
بازديد:1837| نظر(0)

نظرسنجی

عالي
خوب
متوسط
می پسندم


آمار بازدیدکنندگان
جستجو در سایت