« وَمَا كَانَ الْمُؤْمِنُونَ لِيَنْفِرُوا كَافَّةً فَلَوْلَا نَفَرَ مِنْ كُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طَائِفَةٌ لِيَتَفَقَّهُوا فِي الدِّينِ وَلِيُنْذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذَا رَجَعُوا إِلَيْهِمْ لَعَلَّهُمْ يَحْذَرُونَ » مـؤمنان را نسزد كه همگي بيرون روند (‌و براي فراگرفتن معارف اسلامي عازم مراكز علمي اسلامي بشوند)‌. بـايد كـه از هر قوم و قبيله‌اي‌، عدّه‌اي بروند (‌و در تـحصيل علوم ديني تلاش كنند) تا با تعليمات اسلامي آشنا گردند، و هنگامي كه به سوي قوم و قبيلۀ خود برگشتند (‌به تعليم مـردمـان بـپردازنـد و ارشـادشان كنند و) آنـان را (‌از مخالفت فرمان پروردگار) بترسانند تا خودداري كنند

عبدالله بن حذافه السهمي رضی الله عنه | صحابه و صحابیات رسول 1 شهريور 1392
عبدالله بن حذافه السهمي رضی الله عنه

قهرمان اين داستان مردي از صحابه به نام عبدالله بن حذافه سهمي است. تاريخ قدرت دارد بر مردي همچون عبدالله بن حذافه بگذرد كما اينكه بر ميليونها عرب ديگر نيز گذشته است بدون اينكه پروايي به آنها داشته باشد. و يا ديگران به گذشت آن اهميتي قايل شوند اما دين اسلام، به عبدالله بن حذافه موقعيت داد كه دو پادشاه زمان خود كسری پادشاه ايران و قيصر پادشاه روم را ببيند و با هر يكي از اينها داستاني داشته باشد كه هرگز آن را فراموش نكند و تاريخ هميشه از آن به خوبي ياد كند.

***

ماجراي ملاقات او با كسری، پادشاه ايران مربوط به سال هشتم هجري است آن زمان كه پيامبر اسلام تصميم گرفت توسط گروهي از اصحابش به پادشاهان دنيا نامه بفرستد و آنها را از اين طريق به اسلام فراخواند.

پيامبر خدا صلى الله عليه وآله وسلم عظمت اين كار را پيش خود مي سنجد: اينان به مناطقي دور دست مي روند كه از قبل با آنجا آشنايي ندارند، زبان مردم اين شهرها را نمي دانند و از آداب و رسوم پادشاهان آنجا هم آگاهي ندارند. . . اينها بزودي آن پادشاهان را به ترك دين و جاه و مقام دعوت مي دهند و آنها را به پذيرش ديني فرا مي خوانند كه داعيان اين دين تا ديروز جزو پيروان آن پادشاهان بودند و به درستي كه اين سفر مهم و پر خطر است. هر كس به اين سفر برود گويا مفقود شده است و اگر برگردد گويا دوباره زنده شده است.

بنابراين رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم اصحاب و يارانش را دور خودش جمع كرد و بعد از حمد و ستايش خداوند به آنها اينگونه فرمود:

من قصد دارم بعضي از شما را نزد پادشاهان مختلف بفرستم انتظار دارم كه با من مانند قوم بني اسرائيل كه با حضرت عيسی اختلاف كردند رفتار نكنيد.

اصحاب رضى الله عنه همگي يك صدا گفتند ما را به هر كجا بفرستي آماده اين و به خواستهء شما عمل خواهيم كرد.

***

پيامبر خدا صلى الله عليه وآله وسلم شش نفر از صحابه را براي انجام اين كار ماموريت داد در ميان آنها عبدالله بن حذافه سهمي نيز وجود داشت ايشان براي رساندن نامهء پيامبر به كسری، پادشاه ايران انتخاب شد.

عبدالله بن حذافه سواريش را آماده ساخت، از زن و فرزندش خداحافظي كرد و به سوي مقصدش ايران به راه افتاد؛ پستي و بلنديها را يكه و تنها پشت سر مي گذاشت بجز خدا كسي با او همراه نبود، رفت و رفت تا سرانجام به سرزمين پارس رسيد. . . اكنون بايد نزد پادشاه برود بنابراين براي رفتن پيش پادشاه اجازه خواست و با اطرافيان پادشاه مسئلهء نامه را در ميان گذاشت. وقتي كسری پادشاه پارس خبر شد دستور داد بارگاهش را تزيين كنند و از طرف ديگر به بزرگان پارس دستور داد تا در آن مجلس حاضر شوند بارگاه تزيين شد و بزرگان فارس حاضر شدند سرانجام عبدالله اجازه يافت وارد قصر شود.

عبدالله در حالي كه پارچه اي نازك بر بدنش پيچيده و عبايي ضخيم رويش انداخته بود وارد قصر شد با حالتي ساده كه عربها داشتند اما سرش بلند بود و قامتي كشيده داشت از اعضاي بدنش عزت اسلام مي درخشيد و عظمت ايمان در قلبش فروزان بود.

همين كه كسری او را ديد كه به طرفش مي آيد، به يكي از اطرافيانش اشاره كرد تا نامه را از او تحويل بگيرد اما عبدالله گفت: نامه را مستقيماً بدست شما میدهم و حاضر نيستم خلاف دستور رسول الله صلی الله علیه وسلم عمل كنم. كسری گفت: بگذاريد نزديك شود. او نزديك شد و نامه را به وي تحويل داد. كسری پادشاه ايران يكي از نويسندگان عرب را كه از اهل حيره(. منطقه اي است در عراق نجف و كوفه) بود پيش خود فرا خواند و دستور داد نامه را جلويش باز كند و بخواند او شروع به خواندن نامه كرد:

((بسم الله الرحمن الرحيم، از طرف محمد رسول الله به پادشاه فارس سلام بر كسي كه راه هدايت را بر گزيند. . .))

كسری تا اين قسمت نامه را كه شنيد بلا فاصله خشم در سينه اش شعله ور شد، صورتش بر افروخته و رگهاي گردنش باد كرد. چون رسول الله صلى الله عليه وآله وسلم اول نام خود را نوشته بود نامه را از دست خواننده گرفت و پاره كرد بدون آنكه بداند چه چيزي در آن نوشته شده است و در همان حال فرياد زد: آيا براي من اين طور بايد بنويسد، در حالي كه او غلام من است؟! سپس دستور داد عبدالله را از مجلسش بيرون كنند.

***

عبدالله بن حذافه رضى الله عنه از مجلسش بيرون رفت در حالي كه نمي دانست كارش به كجا مي كشد؛ آيا كشته مي شود يا اينكه آزاد گذاشته مي شود؟ بي درنگ اين كلمات بر زبانش جاري شد: به خدا قسم بعد از اينكه نامه رسول الله صلى الله عليه وآله وسلم را به او رساندم از هيچ چيز پروايي ندارم. و بعد سوار اسپش شد و رفت. . .

هنگامي كه كسری خشمش فرو نشست دستور داد عبدالله را پيش او بياورند اما اثري از عبدالله نبود هر طرف او را جستجو كردند اثري بدست نياوردند در راه جزيره العرب او را تعقيب كردند متوجه شدند كه از آنها سبقت گرفته است.

عبدالله پيش پيامبر آمد و رفتار كسری و ماجراي پاره كردن نامه را برايش تعريف كرد آنچه از زبان پيامبر در آن لحظه شنيده شد اين كلمات بود: ((مزق الله ملكه)) خداوند پادشاهي او را تكه تكه كند.

***

در آنجا هم كسری به دستيارش ((باذان)) در يمن جنوبي نوشت: دو نفر از افراد قوي را به طرف اين مرد كه در حجاز بپا خاسته بفرست تا او را دستگير كنند و پيش من بياورند. . .

باذان مطابق دستور پادشاه دو نفر از افراد برگزيده خود را همراه با نامه اي پيش پيامبر فرستاد و در آن نامه نوشت: لازم است پيامبر هر چه سريع تر به همراه اين دو نفر پيش كسری حاضر شود. . .

در ضمن، از آن دو نفر خواست در مورد پيامبر تحقيق و بررسي كنند و اطلاعاتي را كه بدست مي آورند در اختيارش قرار دهند اين دو نفر با سرعت هر چه تمام تر به راه افتادند تا اينكه به طائف رسيدند و در آنجا با عده اي تجار قريش برخورد كردند و از آنها در مورد پيامبر راهنمايي خواستند، آنها گفتند: او در مدينه است تجار قريش وقتي از جريان مطلع شدند، با خوشحالي به مكه رفتند و در اين خصوص به قريش چنين بشارت دادند:

((خوشحال باشيد، كسری كار محمد را يكسره كرد و شما را از شر او راحت ساخت.))

آن دو مرد رهسپار مدينه شدند تا اينكه به مدينه رسيدند، در آنجا پيامبر را ملاقات كردند و نامهء باذان را به او تحويل داده و چنين گفتند: ((كسری پادشاه بزرگ به حاكم ما دستور داده ماموراني را پيش تو بفرستد تا تو را همراه خود پيش كسری ببرند. . . ما به همين خاطر آمده ايم تا به همراه ما پيش او بيايي اگر تو به همراه بيايي ما مي توانيم براي تو شفاعت كنيم تا به تو آزار و اذيتي نرساند در غير اين صورت مي داني او قدرت دارد كه تو و قومت را از بين ببرد)) رسول الله صلى الله عليه وآله وسلم با تبسم رو به آنها كرد و گفت: امروز به جايگاه خود برويد و فردا بياييد. . . روز بعد كه آنها به محضر آن حضرت صلى الله عليه وآله وسلم رسيدند از ايشان پرسيدند آيا آماده شده اي كه با ما نزد كسری بيايي؟

نبي اكرم خطاب به آن دو فرمودند: از امروز به بعد شما كسری را نخواهيد ديد. . . خداوند او را هلاك كرد؛ بدين صورت كه ((شيرويه)) پسرش در فلان شب از فلان ماه بر او چيره شد و او را از پاي در آورد. . . آنها با حالتي بهت زده به پيامبر نگاه كردند و آثار ترس بر چهره هايشان نمايان شد. گفتند: آيا مي داني چه مي گويي؟

پيامبر گفت: بلي و اين را هم به او بگوييد كه بزودي دين من تمام سرزمين كسری را فرا خواهد گرفت و اگر تو مسلمان شوي آنچه اكنون داري به تو واگذار مي كنم و تو را حاكم قومت مي گردانم.

آن دو مامور از محضر رسول الله صلى الله عليه وآله وسلم خارج شده و به نزد باذان رفتند و ماجرا را برايش تعريف كردند. او گفت: اگر آنچه محمد گفته راست باشد مسلماً او پيامبر خدا مي باشد و گر نه در مورد او تصميم مي گيرم.

ديري نگذشت كه نامه شيرويه با اين مضمون بدست او رسيد: ((اما بعد من كسری را كشتم، كشتن او فقط به اين خاطر بود كه انتقام قومم را از او بگيرم زيرا او قتل بزرگان قوم ما و اسير كردن زنان و ربودن اموال آنها را حلال قرار داده بود. هر وقت كه نامهء من به تو رسيد از افرادي كه آنجا هستند براي من بيعت بگير.))

به محض اينكه باذان نامهء شيرويه را خواند آن را به گوشه اي انداخت و فوراً اسلام آوردن خود را اعلام كرد. پس از آن ساير افرادي كه با او در يمن بودند همگي مسلمان شدند.

***

تا اينجا داستان ملاقات عبدالله با كسری پادشاه ايران بود اما ببينيم داستان ملاقات او با قيصر روم چگونه بوده است.

ديدار او با قيصر، پادشاه روم در زمان خلافت عمر بن خطاب رضى الله عنه انجام گرفت اين داستان او هم از داستانهاي جالب و خواندني است:

در سال نوزدهم هجري حضرت عمر رضى الله عنه سپاهياني جهت نبرد با روميان گسيل داشت كه در ميان آنها عبدالله بن حذافه هم حضور داشت. . . پادشاه روم از اخبار سپاه اسلام و از ايمان راستين و عقيدهء راسخ و از جانبازي هاي آنان در راه خدا و رسول صلى الله عليه وآله وسلم كاملا آگاه بود.

لذا به افرادش دستور داد كه اگر مسلماني را اسير كردند او را نكشند و زنده پيش او بياورند از قضا عبدالله صلى الله عليه وآله وسلم اسير روميان شد. بنابراين او را پيش پادشاه بردند و گفتند كه يكي از ياران محمد صلى الله عليه وآله وسلم و از مسلمانان قديمي است كه به دست ما اسير شده و اكنون او را پيش تو آورده ايم.

پادشاه روم لحظاتي طولاني به عبدالله بن حذافه رضى الله عنه نگاه كرد، سپس با او به صحبت پرداخت:

من به تو يك پيشنهاد مي كنم.

عبدالله: بفرماييد.

قيصر: پيشنهاد مي كنم كه مسيحي بشوي، اگر بپذيري تو را آزاد مي كنم و از تو پذيرايي مي كنم.

اما اسير، با صلابت قاطعيت جواب داد:

اينكه اصلاً امكان ندارد زيرا از آنچه شما مرا بسوي آن مي خوانيد مرگ هزاران بار بهتر است.

قيصر: من تو را مردي هوشيار مي بينم، اگر آنچه كه گفتيم قبول كني تو را وزير خود قرار مي دهم و تو را در پادشاهي خود سهيم مي گردانم.

اسير دست و پا بسته تبسمي كرد و گفت:

به خدا اگر همه آنچه كه داري و همهء آنچه كه عربها دارند به من بدهي تا من به اندازهء يك چشم بهم زدن از دين محمد صلى الله عليه وآله وسلم برگردم، حاضر نخواهم شد.

قيصر: در اين صورت تو را مي كشم.

عبدالله: هر چه مي خواهي بكن.

قيصر دستور داد او را به دار آويزان كنند و به تيراندازانش به زبان رومي گفت: او را از ناحيه دستهايش بزنيد و از آن طرف خودش او را به مسيحيت دعوت مي داد و او انكار مي كرد، گفت: او را در قسمت پاهايش بزنيد و خودش همچنان او را به ترك دينش دعوت مي داد و او انكار مي كرد.

در اين هنگام دستور داد دست از او را بكشنند. او را پايين آوردند سپس ديگ بزرگي خواست و دستور داد در آن روغن بريزند و بر آتش بگذارند تا بجوشد و بعد از آن دو نفر از اسراي مسلمانان را آوردند و يكي از آن دو را داخل ديگ انداختند كه بلافاصله گوشتهايش پاره و استخوانهايش ظاهر گشت سپس رو به عبدالله كرد و او را به دين نصرانيت دعوت داد اما او شديدتر از قبل انكار كرد، وقتي قيصر از او نااميد شد دستور داد او را در ديگ بيندازند.

عبدالله را به طرف ديگ بردند، چشمهايش اشك آلود شد. به پادشاه خبر دادند كه عبدالله گريه مي كند، پادشاه گمان كرد كه او از ترس مرگ گريه مي كند لذا دستور داد او را یک مرتبه پيش او بياورند، وقتي جلويش قرار گرفت براي بار ديگر نصرانيت را به او عرضه كرد ولي اين بار هم او به شدت رد كرد.

قيصر: فلان شده! براي چه همين الان گريه مي كردی؟

عبدالله: گريه ام براي اين بود كه خيال كردم اكنون در ديگ انداخته مي شوم و جان از بدنم مي رود آرزو كردم اي كاش به اندازهء موهاي بدنم جان مي داشتم و همه را در راه خدا در ديگ مي انداختم.

پادشاه: حاضري در قبال اينكه تو را آزاد كنم سرم را ببوسي؟

عبدالله: آيا در مقابل آزادي همهء اسيران؟

پادشاه: بلي در مقابل آزادي همهء آنها.

عبدالله مي گويد: با خود گفتم اينكه دشمني است از دشمنان خدا، چه اشكال دارد سر او را ببوسم و من و همهء اسراي مسلمان آزاد شويم. . . نزديك رفت و سرش را بوسيد در اين هنگام پادشاه دستور داد همهء اسيران را آزاد نموده و به دست او بسپارند. آنها اسيران را به او تحويل دادند.

عبدالله رضى الله عنه پيش حضرت عمر رضى الله عنه آمد و ماجرا را برايش تعريف كرد، حضرت عمر رضى الله عنه بسيار خوشحال شد. وقتي به اسيران نگاه كرد گفت: بر هر مسلمان لازم است كه سر عبدالله را ببوسد و من جلوتر از همه شروع مي كنم. سپس بلند شد و سرش را بوسيد.

.................................................................
برگرفته از کتاب تصاویری از زندگی صحابه
تالیف: عبدالرحمن رافت باشا
مترجم: نصیر احمد سید زاده
بازديد:1744| نظر(0)

نظرسنجی

عالي
خوب
متوسط
می پسندم


آمار بازدیدکنندگان
جستجو در سایت