« وَمَا كَانَ الْمُؤْمِنُونَ لِيَنْفِرُوا كَافَّةً فَلَوْلَا نَفَرَ مِنْ كُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طَائِفَةٌ لِيَتَفَقَّهُوا فِي الدِّينِ وَلِيُنْذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذَا رَجَعُوا إِلَيْهِمْ لَعَلَّهُمْ يَحْذَرُونَ » مـؤمنان را نسزد كه همگي بيرون روند (‌و براي فراگرفتن معارف اسلامي عازم مراكز علمي اسلامي بشوند)‌. بـايد كـه از هر قوم و قبيله‌اي‌، عدّه‌اي بروند (‌و در تـحصيل علوم ديني تلاش كنند) تا با تعليمات اسلامي آشنا گردند، و هنگامي كه به سوي قوم و قبيلۀ خود برگشتند (‌به تعليم مـردمـان بـپردازنـد و ارشـادشان كنند و) آنـان را (‌از مخالفت فرمان پروردگار) بترسانند تا خودداري كنند

کبشه بنت رافع رضی الله عنها | صحابه و صحابیات رسول 21 دي 1391
کبشه بنت رافع رضی الله عنها

او مادر صحابي جليل القدر «سعد بن معاذ» است. کسي که در غزوه بدر پرچم انصار را در دست داشت... و او يکي از اعضاي شوراي اولي الامر در زمان خود بود... بلکه او زماني که وفات يافت، عرش خداوند رحمان برايش لرزيد و خداوند با خنده او را استقبال کرد و هفتاد هزار فرشته جنازه او را تشييع کردند.
او همان مادري است که براي مرگ دو پسر قهرمانش صبر کرد تا از اهل بهشت باشد.
او يکي از زنان مبارک انصار است. او، کبشه دختر رافع بن معاويه بن عبيد بن ابجر، زني انصاري و خدري، مادر سعد بن معاذ اشهلي است.
او همسر معاذ بن نعمان از طايفه بني عبدالاشهل است. کبشه براي معاذ، سعد بن معاذ، عمرو بن معاذ، اياس، اوس، عقرب و ام حزام را به دنيا آورد.
کبشه اسلام آورد و با پيامبرص بيعت کرد. او در تاريخ زنان اسلام، نقش و تأثير بزرگي دارد. و موضع گيري هاي باشکوهي در تاريخ اسلام از خود به جاي گذاشته که او را در عالم زنان صحابي، از افراد برجسته و عظيم قرار داده است. به محض اين که خورشيدِ هدايت درخشيد و مدينه با نور اسلام روشن شد، مادر سعد شتافت تا با نقش خود در نصرت و ياري اسلام تا آن جايي که مي تواند سهيم باشد.
پس با ما بياييد تا با دل هايمان همراه سيرت عطرآگينش زندگي کنيم.
مدينه با نور توحيد، روشن و نوراني شد
وقتي اهل عقبه با رسول خداص بيعت کردند و به ميان قوم خود بازگشتند و مخفيانه آنان را به سوي اسلام دعوت کردند و قرآن را بر آنان تلاوت نمودند، براي پيامبرص پيام فرستادند که: مردي را نزد ما بفرست تا قرآن و سنت را به مردم آموزش دهد و اهل يثرب (مدينه) را به سوي اسلام دعوت کند، پيامبرص هم مصعب بن عمير را نزدشان فرستاد؛ کسي که به محض اين که به مدينه رسيد، خداوند به وسيله او دل ها را باز کرد و مردم زيادي از اهل مدينه اسلام آوردند و مدينه با نور توحيد و يکتاپرستي، روشن و نوراني گرديد.
ماجراي اسلام آوردن کبشه بنت رافع
با من تدبر و دقت کنيد که چگونه آن دعوت دوستانه اي که مصعب بن عمير آورده بود، سبب انتشار و گسترش اسلام در تمام مدينه شد. مصعب کسي است که مهرباني را در حضور کسي که خداوند او را به عنوان رحمت و مهرباني براي تمام عالميان فرستاد، يعني محمد بن عبدالله ص ياد گرفت.
بياييد تا همراه ماجراي اسلام آوردن سعد بن معاذ زندگي کنيم؛ کسي که وقتي اسلام آورد، اسلام آوردنش سبب مسلمان شدن مادرش و بلکه تمام قبيله اش شد.
ابن اسحاق روايت کرده که: اسعد بن زراره همراه مصعب بن عمير به سمت محله بني عبدالاشهل و محله بني ظفر رفت. و سعد بن معاذ، پسرخاله اسعد بن زراره بود. اسعد بن زراره همراه مصعب بن عمير داخل باغي از باغ هاي بني ظفر شد.
هر دو روي چاهي که به آن، چاه «مَرَق» مي گفتند، در باغ نشستند. و کساني که اسلام آورده بودند، اطراف آنان جمع شدند. سعد بن معاذ و اسيد بن حضير، آن موقع بزرگ قوم خود از طايفه بني عبدالاشهل بودند و هر دو بر دين قوم خودشان، مشرک بودند. وقتي خبر آمدن اسعد بن زراره و مصعب بن عمير را شنيدند، سعد بن معاذ به اسيد بن حضير گفت: نزد اين دو مردي که به محله ما آمده اند تا ضعيفان ما را سفيه و گمراه کنند برو و با تندي با آنان برخورد کن و آنان را نهي کن از اين که به محله ما بيايند. اگر اسعد بن زراره با من نسبت فاميلي نداشت، من اين کار را مي کردم. او پسرخاله ام است و نمي توانم با او روبرو شوم. ابن اسحاق مي گويد: اسيد بن حضير نيزه اش را برداشت و به سمت آنان رفت. وقتي اسعد بن زراره او را ديد، به مصعب بن عمير گفت: اين مرد، بزرگ قومش است که نزد تو آمده، پس او را به سوي اسلام دعوت کن. مصعب گفت: اگر بنشيند با او صحبت مي کنم. راوي مي گويد: اسيد بن حضير با حالت شماتت و سرزنش کنار آنان ايستاد و گفت: چه چيزي شما را نزد ما آورده که ضعفاي ما را فريب دهيد؟ اگر جانتان را دوست داريد، از ما دوري کنيد و از اين جا برويد. مصعب به او گفت: آيا مي نشيني تا سخنان ما را بشنوي؛ اگر از سخنان و پيام ما قانع شدي، آن را بپذير و اگر از آن خوشت نيامد، از اينجا مي رويم و از دست ما راحت مي شوي. اسيد بن حضير گفت: منصفانه است. سپس نيزه اش را در زمين فرو برد و کنار آنان نشست. مصعب راجع به دين اسلام با او صحبت کرد و قرآن را بر او تلاوت نمود. اسعد بن زراره و مصعب بن عمير گفتند: به خدا، قبل از اين که حرف بزند، با توجه به گشاده روئي و نوراني بودن چهره اش، آثار اسلام را در چهره اش مشاهده کرديم.
سپس اسيد بن حضير گفت: اين سخن چه قدر زيبا و نيکوست! وقتي که خواستيد وارد اين دين شويد، چه کار مي کنيد؟ به او گفتند: غسل مي کني و لباس هايت را پاکيزه مي کني سپس شهادتين را بر زبان جاري مي کني. سپس نماز مي خواني. اسيد بن حضير بلند شد و غسل کرد و لباس هايش را پاکيزه نمود و شهادتين را بر زبان جاري ساخت. سپس بلند شد و دو رکعت نماز خواند. سپس به آنان گفت: پشت سر من مردي هست که اگر از شما پيروي کند هيچ يک از افراد قومش از وي سرپيچي نمي کنند و همگي از شما پيروي مي کنند. هم اکنون او را نزد شما مي فرستم. (منظورش سعد بن معاذ بود). سپس نيزه اش را برداشت و به سوي سعد و قوم سعد روانه شد، و آنان همگي دَور و بَر هم جمع شده بودند. وقتي سعد بن معاذ به اسيد بن حضير نگاه کرد که روبه رو مي آيد گفت: به خدا قسم، چهره «اسيد» عوض شده و به نسبت قبل که پيش شما بود و با آن چهره از نزد شما رفت، خيلي فرق دارد. وقتي اسيد در کنار جمع ايستاد، سعد به او گفت: چه کار کردي؟ گفت: با آن دو مرد صحبت کردم، به خدا قسم هيچ اشکال و ايرادي را در آن دو نديدم و آنان را از اين کار نهي کردم، آنان گفتند: هرچه را دوست داري، آن را انجام مي دهيم. اما به من خبر رسيده که طايفه بني حارثه به سوي اسعد بن زراره مي آيند تا او را بکُشند، و آنان مي دانند که او پسرخاله توست و قصد خيانت به تو را دارند.
راوي مي گويد: سعد با حالت خشم و جديت و از ترس خبري که شنيد، برخاست. نيزه را از دست أسيد گرفت و سپس گفت: به خدا قسم، گمان نمي کنم که کاري از دستت برآيد. سپس به سوي اسعد بن زراره و مصعب بن عمير رفت. وقتي سعد آنان را آرام و مطمئن ديد، سعد پي برد که اسيد از او خواسته خودش سخنان آن دو را بشنود. پس با حالت سرزنش کنار آنان ايستاد، سپس به اسعد بن زراره گفت: اي ابوامامه! به خدا قسم، اگر ميان من و تو قرابت و خويشاوندي نمي بود، تا اين حد نمي رسيدي و چنين جسارتي نمي کردي. آيا ما را در شهرمان به سوي چيزي مي خوانيد که برايمان ناخوشايند است؟ ـ قبلاً اسعد بن زراره به مصعب بن عمير گفته بود که اي مصعب! به خدا، بزرگ و رئيس قومي نزد تو آمده که اگر از تو تبعيت و پيروي کند، هيچ يک از افراد قومش از تو سرپيچي نمي کنند ـ راوي مي گويد: آن گاه مصعب به او گفت: آيا مي نشيني تا سخنان ما را بشنوي؛ اگر از سخنان و پيام ما قانع شدي،آن را مي پذيري و اگر از آن خوشت نيامد، از اينجا مي رويم و دست از سر شما بر مي داريم. سعد گفت: منصفانه است. سپس نيزه اش را در زمين فرو برد و نشست. مصعب اسلام را بر او عرضه کرد و قرآن را بر او تلاوت نمود. اسعد بن زراره و مصعب بن عمير گفتند: به خدا قسم، قبل از اين که حرف بزند، با توجه به گشاده روئي و نوراني بودن چهره اش، آثار اسلام را در چهره اش مشاهده کرديم. سپس سعد به آنان گفت: وقتي که خواستيد اسلام بياوريد و وارد اين دين شويد، چه کار مي کنيد؟ گفتند: غسل مي کني و لباس هايت را پاکيزه مي کني، و شهادتين را بر زبان جاري مي کني، و سپس دو رکعت نماز مي خواني. آن گاه سعد بلند شد و غسل کرد و لباس هايش را پاکيزه نمود و شهادتين را بر زبان آورد و سپس دو رکعت نماز خواند. آن گاه نيزه اش را برداشت و به طرف قومش رفت و اسيد بن حضير هم همراهش بود.
راوي مي گويد: وقتي قوم سعد، او را ديدند که رو به رو مي آيد، گفتند: به خدا قسم، چهره سعد تغيير کرده چهره اش هم اکنون به نسبت آن موقعي که از شما دور شد، خيلي فرق دارد. وقتي سعد در کنارشان ايستاد، گفت: اي طايفه بني عبدالاشهل! راجع به امر و فرمان من چگونه عمل مي کنيد؟ گفتند: تو سرور و بزرگ مايي و رأي و گفته تو از رأي و گفته همه ما محترم تر و برتر است، هر چيزي بگوئي و هر فرماني صادر کني، رأي و فرمانت اجرا مي شود. سعد گفت: سخن مردان و زنان تان بر من حرام است تا اين که به خدا و پيامبرش ايمان آوريد.
اسعد بن زراره و مصعب بن عمير گفتند: هيچ مرد و زني در محله بني عبدالاشهل به شب نرسيدند مگر اين که همه شان، مسلمان شدند. اسعد و مصعب به منزل اسعد بن زراره رفتند. مصعب آن جا بلند شد و مردم را به سوي اسلام دعوت مي کرد تا جايي که خانه اي از خانه هاي انصار نماند مگر اين که مردان و زنان مسلمان در آن جا بودند.
در چنين آرامي و شدت دريا و درخشاني نور فجر و خاموشي آن است که نور ايمان توسط مصعب به سوي بزرگان انصار: اسيد بن حضير، سعد بن معاذ، و سعد بن عباده کشانده شد. جواني که کوه هاي ايمان را مي راند و به حرکت در مي آورد، و اوس و خزرج که همگي اسلام آوردند، در ترازوي نيکي هايش قرار مي گيرند.
ماشاء الله اين مصعب بن عمير عجب دعوتگري است که به وسيله او، دو کوه: سعد بن معاذ و اسيد بن حضير اسلام آوردند. و ماشاء الله اين سعد بن معاذ عجب مردي است که اسلام آوردنش، سبب اسلام آوردن اوس و خزرج شد. آن دعوتگري که با اسلام آوردنش، مردان و زنان قومش اسلام آوردند.
انسان داعي بايد اخلاقش را با خانواده اش نيکو کند و بايد بين خود و آنان، رابطه اي نيک ايجاد نمايد. به خدا قسم، طايفه بني عبدالاشهل تنها به خاطر حب و دوستي سعد، آن رئيس مبارک و نيک اخلاق و نيک رفتار در ميان آنان، اسلام آوردند.
در اين روز، مادر سعد بن معاذ اسلام آورد و ايمان پرده دلش را لمس کرد و احساس کرد که سعادت و خوشبختي، تمام دل و جوارحش را فرا گرفته است. بلکه هنگامي که خانه اش مقر دعوت اسلامي شد، خوشبختي و سعادتش زياد شد. و بوي خوش اسلام و نسيم هاي ايمان پخش مي شد تا سراسر مدينه و بلکه تمام دنيا را عطرآگين کند.
شادماني و سروري آشکار ... و سعادتي فراگير
وقتي اذيت و آزار مشرکان نسبت به ياران پيامبرص شدت يافت، آن حضرت به آنان اجازه هجرت به مدينه داد؛ از ترس اين که آنان به خاطر دين شان از بين بروند. پس ياران پيامبرص به مدينه هجرت نمودند و در کنار انصار سکني گزيدند؛ انصاري که مهاجران را در چشمان خود گذاشتند و پلک هايشان را بر هم نهادند از ترس اين که مبادا نسيم هوا گزندي به آنان برساند.
انصار با آمدن پيامبرص نهايت شوق و شادي را داشتند ... پس وقتي که انصار دانستند که خداوند به پيامبرش اجازه هجرت به مدينه را داده، نزديک بود از شدت شادي و خوشحالي، روح هايشان از جسم هايشان جدا شود.
سعد بن معاذ و مادرش م و بلکه تمام کساني که در مدينه بودند، از آمدن پيامبر ص اطلاع حاصل کردند؛ از اين رو هر روز براي استقبال از وي بيرون مي رفتند و وقتي مغرب مي شد، به خانه هايشان باز مي گشتند در حالي که دل هايشان پر از غم و اندوه بود.
در روز موعود، مطلع شدند که پيامبرص در نزديکي هاي مدينه است؛ از اين رو تمام کوچه هاي مدينه مملو از جمعيت مردان و زنان و کودکان و ... بود. همه مي خواستند بهترين مخلوقي را که تمام بشريت او را شناخته، ببينند.
اگر تمام جشن و شادي هاي هستي در آن لحظه جمع مي شدند، به اندازه يک هزارم شادي و خوشحالي مسلمانان با آمدن محمد مصطفيص نمي رسيد.
آرزويي با ارزش
مادر سعد از ته دلش آرزو مي کرد که پيامبرص در خانه او سکني گزيند تا به سعادت و خوشبختي دنيا و آخرت برسد اما خداوند خانه طايفه بني نجار را براي پيامبرش انتخاب کرد و آن حضرت در خانه ابوايوب انصاري - رضي الله عنه - سکني گزيد. اين چه کرامت و افتخاري است که دنيا با تمام آن چه که در آن است، با آن برابري نمي کند.
بيان ماجرا را به ابوايوب انصاري - رضي الله عنه - واگذار مي کنيم تا راجع به آن شادي و خوشحالي شديدي که با اقامت نمودن پيامبرص در خانه اش، تمام دل و اعضايش را فرا گرفت، براي ما بگويد.
از ابوايوب روايت شده است که مي گويد: وقتي رسول الله ص در خانه من سکني گزيد، در پايين خانه اقامت کرد و من و مادر ايوب در بالاي خانه بوديم. به آن حضرت گفتم: پدر و مادرم به فدايت، من بدم مي آيد و خيلي برايم سخت است که من، بالاي تو بنشينم و تو در پايين من بنشيني، پس بيا تو به بالاي خانه برو و ما به پايين خانه مي آييم. آن حضرت فرمود: «يا أبا أيوب، إن أرفق بنا وبمن يغشانا أن نکون في سُفل البيت»: «اي ابوايوب! براي ما و کساني که دَور و بَر ماست، بهتر آن است که در پايين خانه باشيم».
در روايتي ديگر آمده است که: رسول خداص وقتي در خانه ابوايوب انصاري، سکني گزيد و آن حضرت در پايين خانه اقامت کرد و ابوايوب در بالاي خانه بود، پس ابوايوب شبي به خود آمد و گفت: ما از بالاي سر رسول خداص رفت و آمد مي کنيم! از اين رو جايشان را تغيير دادند و در گوشه و کنار خانه خوابيدند. وقتي صبح شد آن را براي پيامبرص بيان کردند، آن حضرت فرمود: پايين خانه براي من بهتر است. ابوايوب گفت: من به بالاي خانه اي نمي روم که تو در پائين آن باشي. از اين رو ابوايوب به پايين خانه نقل مکان کرد و پيامبرص به بالاي خانه نقل مکان نمود.
از ابورهم روايت شده است که ابوايوب انصاري به او گفت که: رسول خدا ص در پايين خانه ما اقامت نمود و من در اتاق بودم. کمي آب در اتاق ريخته شد، من و مادر ابوايوب بلند شديم و با پارچه اي آب را خشک مي کرديم. پايين آمدم و گفتم: اي رسول خدا، خوب نيست که ما در بالاي تو باشيم، پس به داخل اتاق بيا. آن حضرت دستور داد که اسباب و وسايل هايش برايش بياورند و اسباب و وسايل هايش ـ که خيلي کم بودند ـ به بالاي خانه منتقل شد. آن گاه گفتم: اي رسول خداص، تو براي آوردن غذا کسي را مي فرستادي و من نگاه مي کردم، وقتي اثر انگشتانت را مي ديدم، دستم را در آن مي گذاشتم. ـ مي خواست برکت پيامبر ص نصيبش شود ـ .
بهترين خانه هاي انصار
خانه هاي انصار براي خدمت به پيامبرص و يارانش از مهاجران، با همديگر مسابقه مي دادند... پس خير و برکت شروع شد و زنان انصاري را در بر مي گرفت. و مادر سعد در ابتداي زنان بود. او نمي خواست فرصتي را که از خلال آن بتواند چيزي را براي خدمت به اين دين عظيم و خدمت به سرور اولين و آخرين، محمد بن عبدالله ص تقديم کند، از دست بدهد.
پيامبرص در برابر اين فداکاري ها و ايثارها موضع گيري خود را اعلام کرد تا خوشحالي و تقديرش را از اين انصار گرامي ابراز کند، و فرمود: «ألا أخبرکم بخير دور الأنصار؟ دار بني ساعدة وفي کل دور الأنصار خيرٌ»: «آيا بهترين خانه هاي انصار را به شما نشان دهم؟ خانه بني ساعده. و در تمام خانه هاي انصار، خير و برکت هست».
اولين زني که با پيامبرص بيعت کرد
آيا به شما نگفتم که کبشه بنت رافع حريص بود بر اين که براي هر خيري پيشقدم باشد... او بر آن فضيلت و خير عظيم حريص بود به اين که اولين زني باشد که با پيامبرص بيعت مي کند.
ابن سعد آورده که اولين کسي که با پيامبرص بيعت نمود، مادر سعد بن معاذ، کبشه بنت رافع بن عبيد، و مادر عامر بنت يزيد بن سکن، و حواء بنت يزيد بن سکن بود.
موضع گيري هايي که فراموش نمي شوند
ام سعد موضع گيري هايي دارد که تاريخ هرگز آنها را فراموش نمي کند. او زني بود که امانت دين را بر دوشش حمل مي کرد و آرزو مي کرد که به هر نحوي که شده به اين دين خدمت کند هرچند به خاطر آن، مال و اولاد و جان و تمام دارائي اش را فدا کند.
در غزوه بدر، دو پسر کبشه بنت رافع، به نام هاي سعد بن معاذ و برادرش عمرو بن معاذ خارج شدند تا در راه خدا جهاد کنند. کبشه از آن دو پسرش بسيار دلخوش و شادمان بود و آرزو مي کرد که خداوند شهادت در راه خود را نصيب آنان کند. آن دو جنگيدند همانند کسي که به دنبال شهادت است. در اين غزوه، پيروزي از آن سربازان اسلام بود. اين دو بار ديگر به مدينه بازگشتند و مژده ها و خوشي هاي پيروزي را حمل مي کردند. آن مادر مؤمن با اين پيروزي بسيار خوشحال شد و خوشحالي و شادي اش دو چندان شد زماني که از اين موضع گيري تاريخي اي که پسرش سعد بن معاذ براي نصرت و ياري اين دين از خود نشان داد، اطلاع حاصل کرد.
پس با ما بياييد تا با دل و جانمان با اين موضع گيري زندگي کنيم تا بدانيم نصرت و ياري دين خدا چگونه است.
نصرت و ياري اين چنين است
وقتي که روز بدر آمد تا ميان مسلمانان و مشرکان جنگ و مبارزه صورت گيرد، پيامبرص خواست که قبل از شروع جنگ، رأي و نظر صحابه را بداند از اين رو با يارانش صحبت کرد. ابوبکر صديق رأي خودش را اعلام کرد و به نحو احسن آن را اظهار کرد. سپس عمر بن خطاب هم بلند شد و به نحو احسن رأي خود را اعلام کرد. هم چنين مقداد بن عمرو برخاست و رأي خودش را اعلام نمود. اين سه نفر، رهبران سه گانه از ميان مهاجران بودند، و مهاجران در ميان لشکر اسلام در آن روز در اقليت بودند. اما رسول خداص دوست داشت که رأي رهبران انصار را هم بداند؛ زيرا آنان اکثريت لشکر اسلام را در آن روز تشکيل مي دادند، و سنگيني معرکه بر دوش آنان بود. با توجه به اينکه که نصوص و بندهاي بيعت عقبه آنان را ملزم به جنگ و مبارزه در خارج از شهر و مناطق شان نمي کرد. آن گاه پيامبرص پس از شنيدن سخنان اين سه رهبر فرمودند: «أشيروا عليَّ أيها الناس»: «اي مردم! رأي خود را به اطلاع من برسانيد». منظور آن حضرت، انصار بود. و رهبر انصار و پرچمدارشان، سعد بن معاذ آن را به خوبي درک کرد و گفت: به خدا قسم، گوئي منظورت ما بود اي رسول خدا؟!
فرمود: «بله». سعد گفت: ما به تو ايمان آورده ايم و تو را تصديق نموده ايم و گواهي داده ايم که آن چه را که آورده اي، حق است. و بر سر آن با تو پيمان و عهد بسته ايم که هر دستور و فرماني بدهي، گوش به فرمانيم و با جان و دل آن را مي پذيريم و از تو اطاعت مي کنيم. پس اي رسول خدا، هرچه مي خواهي انجام بده. به کسي که تو را به حق فرستاده اگر اين دريا را بر ما عرضه کني و در آن فرو روي، ما هم همراهت در آن فرو مي رويم و هيچ فردي از ميان ما از اين کار سرپيچي نمي کند. و ما نمي ترسيم از اين که فردا دشمني با ما روبرو شود؛ زيرا ما در جنگ، صبور و پايداريم و در رويارويي با آنان، ثابت قدم هستيم. شايد خداوند از ما چيزي را به تو نشان دهد که چشمت با آن روشن شود و به برکت الهي از ما خوشحال شوي.
در روايتي ديگر آمده که سعد بن معاذ به رسول خداص گفت: شايد تو بترسي از اين که انصار، حق خود مي دانند که جز در شهرها و مناطق خودشان تو را ياري نکنند. همين حالا از طرف انصار مي گويم و به جاي آنان پاسخ مي دهم که: هرچه که مي خواهي، بکن. و طناب هر که را مي خواهي وصل کن و طناب هر که را مي خواهي قطع کن. و از اموال ما هرچه را مي خواهي بردار و هرچه را مي خواهي به ما بده. و آن چه را که از ما گرفته اي براي ما دوست داشتني تر از چيزهائي است که برايمان به جا گذاشته اي. هر کاري بکني و هر دستوري بدهي ما هم تابع دستور و فرمان تو هستيم. به خدا قسم، اگر بروي تا جائي که به «برک از غمدان» (نام مکاني است بسيار دور از مدينه) بروي، ما هم با تو خواهيم رفت. و به خدا اگر اين دريا را بر ما عرضه کني و در آن فرو روي، ما هم همراهت در آن فرو مي رويم.
رسول خداص از سخن سعد خشنود و راضي گرديد. سپس فرمود: «سيروا وأبشروا؛ فإن الله تعالى قد وعدني إحدى الطائفتين، والله لکأني الآن أنظر إلى مصارع القوم »: «برويد و مژده بدهيد؛ زيرا خداوند يکي از اين دو طايفه را به من وعده داده [و ما را پيروز مي گرداند]. به خدا قسم، گوئي من به کشته هاي آن جماعت (يعني مشرکان و کفار) مي نگرم».
در غزوه اُحد
در غزوه اُحد، مادر سعدك همراه با عده اي از زنان بيرون رفتند تا از سلامتي رسول خداص اطمينان حاصل کنند پس از آن که خبر شهادت چند تن از مسلمانان به مدينه رسيد. و در ميان شهدا، پسر ام سعد، عمرو بن معاذ ديده مي شد، ولي اين زن مومن، سلامتي رسول الله ص را مي خواست. و به سرعت به سوي ميدان جنگ آمد و وقتي که رسول خداص را سالم ديد، خداي را شکرگذاري کرد و گفت: وقتي که ديدم تو سالم هستي، مصيبت شهادت پسرم خيلي آسان شد.
آن گاه رسول خداص شهادت پسرش، عمرو را به او تسليت گفت.
عمرو بن معاذ س در ميان صفوف مشرکان مي جنگيد تا اين که ضرار بن خطاب ـ که آن موقع هنوز مشرک بود ـ با او برخورد کرد و او را به قتل رساند.
شايان ذکر است که دوازده مرد از طايفه بني عبدالاشهل به شهادت رسيدند. در آن چه که با خدا بر سر آن عهد بستند صادقانه عمل کردند و شربت شهادت را نوشيدند و به رضوان و نعمت هاي جاويد پرودگار نائل شدند. هم چنين از اين طايفه سي نفر زخمي شدند.
شهيدان شان همگي در بهشت با هم هستند
قبل از اين که پيامبرص داخل مدينه شود، مادر سعد بن معاذ، بزرگ انصار به سرعت به سمت رسول خداص آمد و در حالي که آن حضرت روي اسبش بود و سعد هم افسار آن را گرفته بود، سعد گفت: اي رسول خدا، مادرم. پيامبرص فرمود: «خوش آمد!» و به خاطر او ايستاد. وقتي مادر سعد به رسول خداص نزديک شد، آن حضرت شهادت پسرش، عمرو بن معاذ ـ که در غزوه اُحد شهيد شد و سي و دو سال داشت ـ را به او تسليت گفت. مادر سعد گفت: وقتي تو را سالم ديدم، مصيبت شهادت پسرم خيلي آسان و کم شد. سپس رسول اللهص براي خانواده شهداي اُحد دعاي خير کرد و به مادر سعد گفت: «يا أم سعد أبشري، وبشِّري أهلهم أن قتلاهم ترافقوا في الجنة جميعاً، وقد شفعوا في أهلهم جميعاً»: «اي مادر سعد! مژده باد و به خانواده شهداي اُحد مژده بده که شهيدان شان همگي در بهشت با هم هستند و براي تمام افراد خانواده شان شفاعت کرده اند». ام سعد گفت: اي رسول خدا، ما راضي هستيم و پس از اين چه کسي براي آنان گريه مي کند؟ سپس گفت: اي رسول خدا، براي بازماندگانشان دعاي خير کن. پيامبر ص فرمود: «اللهم أذهب حزن قلوبهم، واجبر مصيبتهم، وأحسن الخلف على من خلفوا »: «پروردگارا، غم و ناراحتي دل هايشان را از بين ببر، و مصيبت شان را جبران کن و به آنان تسلي خاطر عطا فرما و بازماندگانشان را نيکو گردان».

حرص و علاقه شديد ام سعد بر اين که پسرش (سعد) در روز خندق در اول صفوف مجاهدان باشد
ابن اسحاق گويد: ابوليلي عبدالله بن سهل به من گفته که در روز خندق، عايشه در پناه بني حارثه بود و ام سعد هم همراهش بود. سعد که زره کوتاهي بر تن داشت که دستش را نمي پوشانيد و نيزه اي در دست داشت، عبور کرد و اين بيت را مي سرود:
لبِّث قليلاً يشهد الهيجا حمل ... لا بأس بالموت إذا کان الأجل
«کمي بمان تا جنگ در مي گيرد. وقتي اجل فرا رسد، مرگ هيچ اشکال و ايرادي ندارد».
مادرش به او گفت: اي پسرم! تأخير کردي. به مادر سعد گفتم: اي مادر سعد! دوست مي داشتم که زره سعد بلندتر و بهتر از اين باشد که هم اکنون است. آن گاه تيري به سعد خورد و رگ بازويش را قطع کرد. ابن العرقه اين تير را به طرف سعد پرتاب کرد. وقتي تير به سعد اصابت کرد ابن العرقه گفت: اين را از من بگير و من ابن العرقه هستم. سعد گفت: خداوند چهره ات را در آتش جهنم ممزوج گرداند. پروردگارا، اگر قرار است جنگ و مبارزه قريش بعداً باقي بماند، پس مرا براي آن نگه دار، چون جهاد و مبارزه با هيچ قومي به اندازه قومي که پيامبرت را اذيت کرده و او را تکذيب نموده و از خانه و کاشانه خود بيرونش کرده اند، برايم دوست داشتني نيست. خدايا، اگر قرار است که ميان ما و قريش ديگر جنگي صورت نگيرد، شهادت را نصيبم گردان و مرا نميران تا اين که چشمم با نابودي يهوديان بني قُريظه روشن شود.
خداوند، دعاي سعد - رضي الله عنه - را اجابت نمود. و فرمان الهي مبني بر روي آوردن به يهوديان بني قُريظه پس از آن که پيمان شان را با رسول خداص در غزوه خندق، نقض کردند، نازل شد.

راجع به آنان به حکم خدا، قضاوت کردي
رسول خداص نزد يهوديان بني قُريظه آمد و بيست و پنج شبانه روز آنان را در محاصره قرار داد. وقتي از محاصره به تنگ آمدند و سختي و دشواري محاصره شدت يافت، به آنان گفته شد: به حکم رسول خداص تن دهيد. آنان از «ابولبابه بن عبدالمنذر» سؤال کردند که حکم رسول خداص راجع به ما چيست؟ ابولبابه هم به آنان اشاره کرد که حکم رسول خداص راجع به شما، ذبح و سر بريدن شماست. از اين رو گفتند: ما به حکم سعد بن معاذ تن مي دهيم. رسول خداص کسي را دنبال سعد فرستاد. سعد را روي الاغي آوردند که گليمي از پوست درخت خرما بر روي الاغ بود و سعد بر روي آن حمل مي شد. قومش دَور و بَر او را گرفتند و گفتند: اي ابوعمرو! ما هم پيمانان و موالي و ياران تو و کساني که خود مي داني، هستيم، پس رحمي به ما بکن. سعد جوابي به آنان نداد و هيچ توجهي به آنان نکرد. تا اين که نزديک خانه هايشان شد آن گاه رو به قومش کرد و گفت: مرا اين جا آورده اند تا سرزنش هيچ سرزنش کننده اي مرا از قضاوت درست راجع به شما باز ندارد. ابوسعيد گويد: وقتي سعد بن معاذ از راه رسيد، رسول خداص فرمود: «قوموا إلى سيدکم فأنزلوه»: «به سوي بزرگتان رويد و او را پايين آوريد». پس مسلمانان او را از بالاي الاغ پايين آوردند. آن گاه پيامبرص فرمود: «احکم فيهم»: «راجع به آنان قضاوت کن و درباره شان حکمي را صادر کن». سعد گفت: من چنين درباره شان قضاوت مي کنم که جنگجويانشان کشته شوند و زن و فرزندانشان اسير شوند و اموالشان ميان مسلمانان تقسيم شود. رسول خداص فرمود: «لقد حکمت فيهم بحکم الله وحکم رسوله»: «راجع به آنان به حکم خدا و پيامبرش قضاوت نمودي».
راوي مي گويد: سپس سعد دعا کرد و گفت: پروردگارا، اگر چيزي را از جنگ قريش براي پيامبرت باقي گذاشته اي و قرار است که بعداً قريش با پيامبرت بجنگند، پس مرا نگه دار تا با آنان بجنگم و اگر جنگ ميان پيامبرص و قريش را قطع کرده اي و ديگر جنگي ميان آنان صورت نمي گيرد، پس مرا بميران. عايشه مي گويد: پس زخمش بهتر شد و شفا يافت.
عايشهك مي گويد: و سعد به خيمه اش که به امر رسول خداص براي او برپا کرده بودند، بازگشت. عايشه مي گويد: رسول خداص و ابوبکر و عمر آن جا حضور يافتند. سوگند به کسي که جان محمد در دست اوست، من در حالي که در اتاقم بودم، گريه عمر را از گريه ابوبکر تشخيص مي دادم. و آنان چنان بودند که خداوند درباره شان فرموده است: «رحماء بينهم»: «ميان خود، مهربان و دلسوزند». علقمه مي گويد، گفتم: اي مادرم! رسول اللهص چه کار مي کرد؟ عايشه گفت: چشمانش براي احدي اشک جاري نمي کرد، ولي هرگاه احساس گريه مي کرد، فقط ريش خود را مي گرفت.
خداوند متعال راجع به يهوديان بني قُريظه نازل فرمود: (الأحزاب: 26-27). «و خداوند گروهى از اهل كتاب (يهود بنى قريظه) را كه از آنان (مشركان عرب) حمايت كردند از قلعه هاى محكمشان پايين كشيد و در دلهايشان رعب افكند; (و كارشان به جايى رسيد كه) گروهى را به قتل مى رسانديد و گروهى را اسير مى كرديد! و زمينها و خانه ها و اموالشان را در اختيار شما گذاشت، و (همچنين) زمينى را كه هرگز در آن گام ننهاده بوديد; و خداوند بر هر چيز تواناست».

هر زن گرياني در گريه کردنش دروغ مي گويد به جز مادر سعد
ام سعد براي مرگ پسرش اندوهگين و ناراحت شد به گونه اي که نزديک بود قلبش پاره شود اگر خداوند به خاطر ايمانش او را محفوظ نمي کرد.
از محمود بن لبيد روايت شده است که مي گويد: وقتي تير به بازوي سعد اصابت کرد و او احساس درد و سنگيني کرد، او را نزد زني به نام «رفيده» که مجروحان را مداوا مي کرد، نگه داشتند. پيامبرص هرگاه از کنار او مي گذشت، مي فرمود: «کيف أمسيت، وکيف أصبحت؟»: «چگونه روز را به شب رساندي و چگونه شب را به روز رساندي؟». او هم حال و اوضاعش را به اطلاع پيامبرص مي رساند تا آن شبي که قومش او را از آن جا بردند و درد و ناراحتي او زياد شد. پس او را نزد طايفه بني الاشهل در خانه هايشان بردند. رسول خداص آمد و گفته شد: او را ببريد. پس پيامبرص خارج شد و ما هم همراهش خارج شديم. و آن حضرت به سرعت رفت تا جائي که بند کفش هايمان پاره شد و کفش از پاهايمان افتاد. ياران آن حضرت شکايت اين کار را نزد وي بردند، آن حضرت فرمود: «إني أخاف أن تسبقنا إليه الملائکة فتغسله کما غسلت حنظلة»: «من مي ترسم که فرشتگان قبل از ما بر سر جنازه اش حاضر شوند و او را غسل دهند هم چنان که حنظله را غسل دادند». وقتي به خانه سعد رسيديم جسد سعد را غسل مي دادند و مادرش براي او مي گريست و مي گفت:
ويل أم سعد سعدا ... حزامة وجُدا
«واي مادر سعد! اي دورانديش و خوشبخت!».
پيامبرص فرمود: «کل باکية تکذب إلاَّ أم سعد»: «هر زن گرياني در گريه کردنش دروغ مي گويد به جز مادر سعد». سپس جنازه سعد را بردند. راوي مي گويد: جماعت حاضرين به پيامبرص مي گفتند: اي رسول خداص تاکنون هيچ مرده اي سبک تر از او را حمل نکرده ايم. آن حضرت فرمودند: «ما يمنعه أن يخفَّ وقد هبط من الملائکة کذا وکذا لم يهبطوا قط قبل يومهم، قد حملوه معکم»: «چرا سبک نباشد در حالي که فلان و فلان تعداد از فرشتگان فرود آمدند که قبل از آن هرگز فرود نيامده بودند و جنازه او را همراه شما حمل کردند».
پسر تو اولين کسي است که خداوند برايش خنديد و عرش پروردگار برايش جنبيد
اين پيامبرص است که بر سعد داخل مي شود و به او نزديک مي شود و فرمود: «جزاک الله خيراً من سيد قوم، فقد أنجزت ما وعدته. وليُنجزنَّک الله ما وعدک»: «خداوند جزاي خير به تو دهد اي بزرگ قوم! همانا به آن چه که وعده دادي، وفا کردي و قطعاً خداوند به آن چه که به تو وعده داده، وفا خواهد کرد».
اين سعد است که عرش خداوند رحمان به خاطر مرگش مي لرزد.
آن حضرتص فرمود: «اهتز عرش الرحمن لموت سعد بن معاذ»: «عرش خداوند رحمان به خاطر مرگ سعد بن معاذ لرزيد».
از اسماء بنت يزيد بن سکن روايت شده است که مي گويد: وقتي سعد بن معاذ وفات يافت، مادرش بانگ برآورد. آن گاه پيامبرص فرمود: «ألا يرقا دمعک ويذهب حزنک بأن ابنک أول من ضحک الله له واهتز له العرش؟»: «آيا اشک تو خشک نمي شود و غم و اندوه تو نمي رود به اين که پسر تو اولين کسي است که خداوند برايش خنديد و عرش پروردگار برايش لرزيد؟».
از جابر - رضي الله عنه - روايت شده است که مي گويد: همراه رسول خداص به سوي سعد بن معاذ آن گاه که وفات يافت رفتيم. جابر گويد: وقتي رسول اللهص بر او نماز جنازه خواند و جنازه اش در قبرش گذاشته شد و خاک بر روي قبرش ريخته شد، پيامبرص به مدت طولاني تسبيح گفت. سپس تکبير گفت و ما هم همراه وي تکبير گفتيم. گفتند: اي رسول خداص چرا تسبيح گفتي و سپس تکبير گفتي؟ فرمود: «لقد تضايق علي هذا العبد الصالح قبره حتي فرجه الله عنه»: «قبر اين بنده صالح بر او تنگ شد تا اين که خداوند اين تنگي را از او دور کرد و قبرش باز شد».
از عبدالله بن عمر م روايت شده است که مي گويد: رسول خداص فرمودند: «هذا العبد الصالح الذي تحرک له العرش، وفتحت أبواب السماء، وشهده سبعون ألفاً من الملائکة لم ينزلوا إلى الأرض قبل ذلک، لقد ضُمَّ ضمَّةً ثم أُفرج عنه »: «اين بنده صالحي که عرش پروردگار برايش لرزيد و درهاي آسمان برايش باز شدند و هفتاد هزار فرشته هنگام تشيع جنازه اش حضور داشتند که قبل از آن به زمين فرود نيامده بودند، قبرش مقداري تنگ شد و سپس اين تنگي از او رفع شد و قبرش گشاد شد». منظورش سعد بود.
وقتي مادر سعد تمام اين خير و خوبي هائي که براي پسرش گفته شد را شنيد نزديک بود قلبش به خاطر شهادت پسرش پرواز کند... او مادري صبور و راضي به قضا و قدر خداوند بود. اينک او براي شهادت پسر دومش صبر و تحمل پيشه مي کند تا از آن طريق به اجر و پاداش صبرکنندگان نائل آيد.
آن حضرت فرموده اند: «ما منکن امرأة تقدم بين يديها ثلاثة من ولدها، إلاَّ کانوا لها حجاباً من النار، قالت امرأة: واثنين؟ قال واثنين»: «هيچ زني از شما نيست که سه فرزندش را در راه خدا تقديم مي کند مگر اين که اينان براي او حجاب و مانعي از آتش دوزخ مي باشند. زني گفت: براي دو فرزند هم، چنين است؟ فرمود: بله، براي دو فرزند هم، چنين است».
هم چنين آن حضرت فرمودند: «بخ بخ لخمس ما أثقلهن في الميزان: لا إله إلاَّ الله، وسبحان الله، والحمد لله، والله أکبر، والولد الصالح يتوفى للمرء المسلم فيحتسبه»: «به به! براي پنج چيز که در ترازوي نيکي ها چه قدر سنگين اند. اين پنج چيز عبارتند از: لا إله إلا الله، سبحان الله، الحمد لله، الله أکبر و فرزند صالحِ انسان مسلماني که مي ميرد و او صبر و تحمل پيشه مي کند».
اينک زمان رحلت فرا رسيده
پس از آن سفر طولاني و مبارک ايماني، ام سعدك بر بستر مرگ خوابيد تا به دوستانش در باغ ها و نعمت هاي بهشت ملحق شود. او زني عبادتگذار و شب زنده دار و روزه دار بود که براي شهادت دو پسرش، صبر و تحمل پيشه کرد. و او زني بود که جان و مال و فرزندانش را به خاطر نصرت و ياري اين دين فدا نمود.
ام سعدك وفات يافت تا از دنياي مردمان رحلت کند اما سيرت و زندگاني اش رحلت نکرده و هرگز رحلت نخواهد کرد و سيرت و زندگاني اش، نوري بر درِ خانه هر زن مسلماني مي شود.
خداوند از وي راضي باد و او را راضي و خشنود گرداند و بهشت برين را جايگاهش گرداند!

................................................................
برگرفته از کتاب صحابيات حول الرسول
گرد آورنده و تنظيم:محمود المصري أبو عمار
بازديد:1936| نظر(0)

نظرسنجی

عالي
خوب
متوسط
می پسندم


آمار بازدیدکنندگان
جستجو در سایت