« وَمَا كَانَ الْمُؤْمِنُونَ لِيَنْفِرُوا كَافَّةً فَلَوْلَا نَفَرَ مِنْ كُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طَائِفَةٌ لِيَتَفَقَّهُوا فِي الدِّينِ وَلِيُنْذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذَا رَجَعُوا إِلَيْهِمْ لَعَلَّهُمْ يَحْذَرُونَ » مـؤمنان را نسزد كه همگي بيرون روند (‌و براي فراگرفتن معارف اسلامي عازم مراكز علمي اسلامي بشوند)‌. بـايد كـه از هر قوم و قبيله‌اي‌، عدّه‌اي بروند (‌و در تـحصيل علوم ديني تلاش كنند) تا با تعليمات اسلامي آشنا گردند، و هنگامي كه به سوي قوم و قبيلۀ خود برگشتند (‌به تعليم مـردمـان بـپردازنـد و ارشـادشان كنند و) آنـان را (‌از مخالفت فرمان پروردگار) بترسانند تا خودداري كنند

ام المومنین صفيه بنت حُيي رضی الله عنها | اهل بیت رسول 1 شهريور 1391
ام المومنین صفيه بنت حُيي رضی الله عنها

وقتي که خداوند متعال محمد ص را از ميان عرب ـ نه از ميان يهود ـ براي پيامبري برگزيد، درون هاي يهوديان پر از حسادت و کينه شد و کينه و خشم دل هايشان را خورد و به تدريج در نبوت و دين و آئينش شک مي کردند و مي گفتند: محمد همان پيامبري نيست که ما در انتظارش بوديم، و دين او آن ديني نيست که ما مي خواستيم. و در کتاب هايشان آ ن چه درباره حضرت محمد ص آمده بود، تحريف کردند و هر اسم يا صفت يا اشاره اي که بر پيامبرص دلالت مي کرد، تغيير دادند و اين را مي دانستند که پيامبرص آمده تا کتابي که پيش روي آنان است، تصديق نمايد و با تمام اوصاف اين پيامبر درس ناخوانده اي که نزد خودشان در کتاب تورات مي يابند، موافق است؛ ولي طبيعتِ برتري طلبي موروثي بر درون شان غلبه پيدا کرده بود، چون بر اين اعتقاد بودند که آنان پسران و دوستان خدا و ملت برگزيده خدا در زمين اند، و فرستادگان و پيامبران فقط از ميان آنان است. و برايشان خيلي سخت و دشوار بود که اين پيامبر از ميان عرب ها باشد؛ به همين خاطر دشمني و کينه توزي را به نسبت پيامبرص شعله ور ساختند و دشمني با رسول خداص و دعوتش از همان لحظه بعثتش، در درون هايشان نهفته بود.
وقتي که پيامبرص به مدينه هجرت نمود، آنان اولين کساني بودند که به وي کافر شدند، بلکه آنان از همان روز اولي که رسول الله ص وارد مدينه شد، با دشمني و مکر و حيله با او برخورد کردند و بعضي از اعراب را بر نفاق و سئوالات گيج کننده و مبهم از پيامبرص تشويق و ترغيب نمودند و همديگر را به نيرنگ و حيله هميشگي در حق پيامبرص و اسلام سفارش کردند.
امام ابن قيم مي گويد:وقتي پيامبرص به مدينه آمد، کفار از لحاظ موضع گيري با وي سه دسته بودند: دسته اي، پيامبرص با آنان مصالحه نمود و با آنان عهد و پيمان بست که آنان با پيامبرص جنگ نکنند و عليه پيامبرص توطئه چيني نکنند و دشمنان پيامبرص را عليه او کمک و ياري نکنند و با آنان پيمان دوستي و همياري ببندند، از آن طرف آنان بر کفرشان باشند و خون و مال و آبرويشان محفوظ باشد. دسته اي ديگر کساني بودند که با پيامبرص جنگيدند و در حق وي دشمني و کينه توزي ورزيدند. دسته سوم، کساني بودند که کاري با پيامبرص نداشتند، نه با او مصالحه نمودند و نه با او جنگ کردند، بلکه منتظر بودند که وضعيت پيامبر ص يا وضعيت دشمنانش به کجا مي انجامد و آنان هم به تناسب آن وضعيت زندگي کنند. سپس از ميان اين کافران، کساني بودند که در درون دوست مي داشتند که پيامبرص بر دشمنان پيروز و غالب شود و عده اي بودند که بر عکس دوست مي داشتند که دشمنان پيامبرص بر او پيروز و غالب شوند، و عده اي بودند که در ظاهر همراه پيامبرص بودند اما در حقيقت و در باطن همراه دشمنان پيامبرص بودند تا از هر دو طرف در امان باشند. اين دسته اخير، منافقان بودند. پيامبرص به وسيله آن چه که پروردگارش به وي دستور مي داد، با هر يک از اين گروه ها برخورد مي کرد.
رسول خداص با يهوديان مدينه عهد و پيمان بست و ميان او و يهوديان، پيمان نامه اي نوشته شد. دانشمند يهوديان، عبدالله بن سلام به دين اسلام گرويد و اکثرشان اسلام نياوردند و بر کفر ماندند.
يهوديان مدينه سه قبيله بودند: بني قينُقاع، بني نضير، و بني قُريظه. هر سه قبيله با پيامبرص جنگيدند. پيامبرص بر بني قينُقاع منت نهاد و آنان را آزاد کرد؛ بني نضير را از مدينه بيرون کرد؛ و جنگجويان بني قُريظه را به قتل رسانيد، و کودکان و زنانشان را اسير کرد. و سوره حشر درباره يهوديان بني نضير و سوره احزاب درباره يهوديان بني قُريظه نازل شد.
ما قرار است با ام المؤمنين صفيه بنت حيي بن اخطب بن سعيه، از اولاد و نواده لاوي پسر پيامبر خدا، اسرائيل بن اسحاق بن ابراهيم و سپس از نواده پيامبر خدا، هارون ؛ باشيم.امام ذهبي مي گويد: صفيه، زني شريف، خردمند، داراي حسب و زيبائي و دين بود. حافظ ابونعيم مي گويد: و يکي از اين زنان، زن پاک و پرهيزگار، داراي چشمي گريان، صفيه پاک، همسر پيامبرص مي باشد.صفيه از يهوديان خيبر بود. پدرش «حيي بن اخطب» نام داشت که بزرگ و رئيس يهوديان خيبر بود که از دستورات و اوامرش اطاعت مي شد. صفيه همراه وي در فراخي و خوشي و نعمت زيست، ولي احساس مي کرد که نعمت حقيقي همان نعمت قلب است نه نعمت جسم.
وقتي که به سن بلوغ و رشد رسيد، بزرگان قومش خواهان ازدواج با او بودند؛ پس سلام بن ابي الحقيق با وي ازدواج کرد. پس از او، کنانه بن ابي الحقيق ـ که از شعراي يهود بود ـ با او ازدواج کرد. کنانه در جنگ خيبر به قتل رسيد.
وقتي که خورشيد اسلام بر سرزمين جزيرة العرب طلوع کرد، يهوديان ـ هم چنان که گفته شد ـ قلب هايشان پر از پليدي و کينه و حسادت و کينه توزي به نسبت پيامبر ص و رسالتش شد: يهوديان آرزو مي کردند که پيامبرص يکي از آنان باشد نه از عرب. و صفيه اين کينه و حسدي که از قلب پدرش، «حيي بن اخطب» نسبت به پيامبر ص و يارانش بيرون مي آمد، مي ديد. شايد موضع گيري هاي بعدي اين قضيه را به صورت واضح و آشکار براي ما روشن سازد.
ابن اسحاق مي گويد: عبدالله بن ابي بکر بن محمد بن عمرو بن حزم برايم نقل کرد که: از صفيه بنت حيي بن اخطب روايت شده است که مي گويد: من محبوب ترين فرزند در نزد پدرم و عمويم، ابوياسر بودم. هرگاه همراه با فرزندي از آنان مي بودم، مرا با خود برمي داشتند و مرا بر فرزند ديگر ترجيح مي دادند. وقتي که رسول الله ص به مدينه آمد و در قباء ميان طايفه بني عمرو بن عوف پياده شد، پدرم «حيي بن اخطب» و عمويم ابوياسر بن اخطب در تاريک و روشن ابتداي صبح نزد رسول الله ص رفتند. صفيه گويد: آنان تا غروب آفتاب برنگشتند. وي افزود: آن گاه موقع غروب آفتاب، آنان کسل و بي حوصله و آرام آمدند. صفيه مي گويد: من هم همانند قبل با حالت شادماني و خوشحالي به استقبال شان رفتم. به خدا قسم، آن قدر غمگين و ناراحت بودند که هيچ کدام به من نگاه نکردند.
وي افزود: از عمويم ابوياسر شنيدم که به پدرم حيي بن اخطب مي گفت: آيا او همان پيامبر موعود بود؟ گفت: آري، به خدا قسم. عمويم گفت: آيا او را به خوبي مي شناسي؟ پدرم گفت: بله. عمويم گفت: در درونت نسبت به او چه احساسي داري؟ پدرم گفت: به خدا، تا زنده ام دشمن وي هستم.
گفتيم که يهوديان دشمن سرسخت اسلام و مسلمانان بودند. اما در عين حال اهل جنگ و زد و خورد و خشونت نبودند، بلکه اهل دسيسه و فتنه انگيزي و نيرنگ و توطئه افکني بودند. آنان دشمني و کينه توزي خود را آشکار مي کردند و انواع حيله ها و نيرنگ ها را جهت اذيت و آزار رساندن به مسلمانان بدون آن که وارد جنگ و پيکار شوند به کار مي بردند؛ با وجودي که ميان آنان و مسلمانان، پيمان و معاهده منعقد شده بود، و آنان پس از واقعه بني قينُقاع و کشته شدن کعب بن اشرف، ترسيدند؛ در نتيجه آرام و ساکت شدند.
اما آنان پس از واقعه بدر، با جرأت و دلير شدند و دشمني و خيانت و نيرنگ را آشکار کردند، و کم کم با منافقان و مشرکان مکه به طور پنهاني رابطه برقرار کردند و براي جلب مصلحت و منافع آنان بر ضد مسلمانان رفتار مي کردند.
پيامبرص صبر کرد تا اين که جرأت و جسارت و گستاخي يهوديان پس از واقعه رجيع و بئرمعونه زياد شد تا جايي که اقدام به دسيسه و توطئه چيني کردند که پيامبر ص را از بين ببرند.
تفصيل ماجرا از اين قرار است: پيامبرص همراه چند نفر از يارانش به سوي يهوديان رفت و با آنان صحبت کرد که راجع به ديه دو نفر از طايفه کلاب که عمرو بن اميه ضمري آنان را کشته بود، پيامبرص را ياري کنند. (و اين بنا به مفاد معاهده بر يهوديان واجب بود). يهوديان گفتند: اين کار را مي کنيم اي ابوالقاسم! اين جا بنشين تا نيازت را برآورده کنيم. پيامبرص کنار ديوار خانه هايشان نشست و منتظر وفاي به عهدشان شد. و ابوبکر و عمر و علي و عده اي از يارانش همراه وي نشستند.سپس يهوديان با همديگر خلوت کردند و گفتند: شما هرگز اين مرد را بر اين حالت و وضعيت نمي بينيد. (همان طور که گفته شد رسول الله ص در کنار ديوار خانه هايشان نشسته بود) پس چه کسي بر بالاي اين خانه مي رود و سنگي را بر سر او مي اندازد تا از وي راحت شويم؟ يکي از آنان به نام عمرو بن جحاش بن کعب براي اين کار حاضر شد و گفت: من اين کار را مي کنم.
پس بالاي خانه رفت تا سنگي را بر سر پيامبرص بيندازد، در حالي که رسول الله ص همراه چند نفر از يارانش از جمله ابوبکر و عمر و علي نشسته بود. آن گاه از آسمان به پيامبرص خبر رسيد که يهوديان قصد چنين کاري را دارند. پيامبرص برخاست و به سوي مدينه برگشت و به يارانش دستور داد که کمي درنگ کنند. پس از مدتي اصحاب به دنبال رسول الله ص رفتند، مردي را ديدند که از مدينه مي آمد، از وي راجع به پيامبرص پرسيدند، گفت: او را در داخل مدينه ديدم. آن گاه ياران پيامبرص به طرف مدينه رفتند تا اين که به پيامبرص ملحق شدند و رسول الله ص به آنان خبر داد که يهوديان خيانت کرده اند و دستور داد که براي جنگ با آنان و رفتن به سويشان آماده شوند.
پيامبرص لحظه اي درنگ نکرد و محمد بن مسلمه را به سوي يهوديان بني نضير فرستاد تا به آنان اطلاع دهد که رسول الله ص به آنان دستور خروج از مدينه را مي دهد.
يهوديان چاره اي جز خارج شدن از مدينه را نداشتند؛ پس چند روزي خود را براي کوچ کردن از مدينه آماده مي کردند. در اين هنگام رئيس منافقان، عبدالله بن اُبي به آنان پيغام داد که بمانيد و از خانه و کاشانه تان خارج نشويد، چون همراه من دو هزار نفر است که با شما داخل پناهگاهتان مي شوند و حاضرند به جاي شما بميرند و بلائي بر سر شما نيايد.
[و گفتند:] و يهوديان بني قريظه و هم پيمانانتان از قبيله غطفان شما را ياري خواهند کرد.
آن گاه ناسازگاري يهوديان دوباره سر برآورد و بر دشمني کردن با اسلام و مسلمانان متفق شدند و رئيس شان، حيي بن اخطب به سخنان رئيس منافقان طمع کرد و نزد رسول الله ص فرستاد و گفت: ما از شهر و کاشانه خود خارج نمي شويم، هر کاري دلت خواست بکن.
وقتي که پاسخ حيي بن اخطب به رسول الله ص رسيد، پيامبرص تکبير گفت و يارانش هم تکبير گفتند. سپس براي مبارزه و رويارويي با يهوديان برخاست. عبدالله ابن أم مکتوم را بر مدينه گماشت. و پيامبرص همراه با يارانش به سوي يهوديان حرکت کردند و علي بن ابي طالب پرچم را در دست داشت. وقتي که پيامبرص نزديک يهوديان شد، دستور داد که آنان را محاصره کنند.بني نضير به پناهگاه هايشان پناه بردند. مسلمانان بر بالاي پناهگاه هايشان رفتند و تير و سنگ ها را به سوي آنها پرتاب مي کردند. درختان خرما و باغ هايشان مانع و کمکي براي يهوديان بود، از اين رو پيامبرص دستور داد که قطع و سوزانده شوند.
يهوديان بني قريظه از يهوديان بني نضير کناره گرفتند و عبدالله بن ابي و هم پيمانانشان از قبيله غطفان نيز به آنان خيانت کردند، و کسي نکوشيد تا نفعي به آنان برساند يا ضرري از آنان دور کند.
محاصره طولي نکشيد (تنها شش شب، بنا به قولي پانزده شب ادامه داشت) تا اين که خداوند ترس و وحشت را در دلشان انداخت؛ پس شکست خوردند و براي تسليم شدن و انداختن اسلحه هايشان آماده شدند و کسي را نزد رسول الله ص فرستادند که: ما از مدينه بيرون مي رويم. پيامبرص اجازه داد که آنان با فرزندانشان خارج شوند و به جز اسلحه مي توانند هرگونه وسايلي که بار يک شتر باشد، با خود ببرند.
آنان پذيرفتند، سپس خانه هايشان را با دست هايشان ويران کردند تا درها و پنجره ها را ببرند. بلکه حتي برخي از آنان ستون ها و شاخه هاي سقف خانه ها را بردند. سپس زنان و کودکان را بردند و بر ششصد شتر اينان را حمل کردند. اکثر يهوديان بني نضير و بزرگانشان از جمله حيي بن اخطب و سلام بن ابي الحقيق به سوي خيبر کوچ کردند. و عده اي از آنان به طرف شام رفتند. و تنها دو نفر از آنان به نام هاي يامين بن عمرو و ابوسعد بن وهب اسلام آوردند، و اموالشان را به دست آوردند.
رسول خداص سلاح هاي بني نضير را به دست گرفت و بر سرزمين و خانه و کاشانه و اموالشان تسلط يافت و از ميان اين سلاح ها، پنجاه لباس جنگي، پنجاه کلاه جنگي، و سيصد و چهل شمشير را يافت.
سپاهيان کفر در غزوه احزاب (خندق) جمع شدند و خواستند اسلام و مسلمانان را از بين ببرند... آن موقع معاهده اي ميان پيامبرص و يهوديان بني قريظه بود مبني بر اين که آنان با هر کس که قصد يثرب (مدينه) را دارد، مقابله کنند و مسلمانان را ياري کنند. اما حيي بن اخطب (پدر صفيه) به سوي يهوديان بني قريظه در سرزمين هايشان رفت و گفت: عزتمندترين شخص زمانه و رئيس و بزرگ قريش و رهبران قبيله غطفان را براي شما آورده ام. شما اهل اقتدار و سلاح و وسايل جنگي هستيد. پس بشتابيد تا با محمد پيکار کنيم و از او نجات يابيم. رئيس يهوديان بني قريظه به او گفت: بلکه به خدا ذليل ترين شخص زمانه را براي من آوردي. نزد من آمدي با ابري که مي بارد و رعد و برق مي زند. «حيي» مدام او را وسوسه مي کرد و به او وعده مي داد تا اين که رئيس يهوديان بني قريظه به حيي جواب مثبت داد با اين شرط که او هم به بني قريظه بپيوندد و هر بلائي بر سرشان آمد، بر سر او هم بيايد. «حيي» اين کار را کرد. در نتيجه يهوديان بني قريظه پيمانشان با رسول الله ص را نقض کردند و آشکارا وي را ناسزا و بد و بيراه گفتند. اين خبر به پيامبرص رسيد. او هم کسي را فرستاد تا در اين باره تحقيق بيشتري بکند. فرستاده پيامبرص وقتي قضيه را پيگيري و تحقيق کرد، ديد که بني قريظه معاهده را نقض کرده اند. پيامبرص تکبير گفت و فرمود: «اي جماعت مسلمانان، اين خبر مژده خوبي است و به اميد خدا، در آن خير است».
وقتي که پيامبرص به سوي مدينه رهسپار شد، سلاحش را بر زمين نهاد. جبرئيل نزدش آمد و گفت: آيا سلاحت را بر زمين نهادي؟ به خدا قسم، فرشتگان هم اسلحه هايشان را بر زمين ننهادند. برخيز و همراه يارانت به طرف يهوديان بني قريظه برو، من هم جلوت حرکت مي کنم و پناهگاه هايشان را مي لرزانم و در دلشان، ترس و وحشت مي اندازم. پس جبرئيل در پيشاپيش فرشتگان حرکت کرد و رسول الله ص هم در پيشاپيش مهاجران و انصار به دنبال جبرئيل حرکت کرد، و به يارانش گفت: «لا يصلين أحدکم العصر إلاَّ في بني قريظة»: «هيچ يک از شما نماز عصر نخواند مگر در بني قريظه». مسلمانان هم، دستور پيامبرص را اطاعت کردند و فوراً برخاستند و به طرف بني قريظه حرکت کردند. در راه نماز عصر فرا رسيد، عده اي از مسلمانان گفتند: نماز عصر را نمي خوانيم مگر در بني قريظه هم چنان که پيامبرص به ما دستور داد، در نتيجه در آخر شب نماز عصر را خواندند. و عده اي ديگر گفتند: منظور پيامبرص اين نبود، بلکه منظورش اين بود که ما هرچه زودتر به طرف بني قريظه حرکت کنيم، در نتيجه در راه نماز عصر را خواندند. پيامبرص هيچ يک از دو گروه را سرزنش نکرد و کار هر دو را پسنديد.
راجع به آنان، به حکم خداوند از بالاي هفت آسمان حکم کردي رسول خداص نزد آنان آمد و به مدت بيست و پنج شبانه روز آنان را محاصره کرد. وقتي که از محاصره به تنگ آمدند و خيلي سختي و رنج ديدند، به آنان گفته شد: به حکم رسول الله ص تن دهيد. آنان با «ابولبابه بن عبدالمنذر» مشورت کردند که حکم رسول الله چيست. او هم اشاره کرد که يهوديان بني قريظه بايد سرشان بريده شود. سپس يهوديان بني قريظه گفتند: ما به حکم سعد بن معاذ تن مي دهيم. رسول خداص دنبال سعد بن معاذ فرستاد. وي را در حالي که روي الاغي بود، آوردند. بر روي الاغ پلاس ضخيمي از پوست درخت خرما بود و قومش دَور و بَر او را گرفته بودند. به او گفتند: اي ابوعمر، ما هم پيمانان و دوستانت و اهل چيرگي و کساني که خودت مي داني، هستيم [و رحمي به ما بکن]. سعد بن معاذ به آنان هيچ توجهي نکرد و به آنان ننگريست تا اين که نزديکشان رفت و به قومش نگاه کرد و گفت: مرا آورده اند که به خاطر خدا، از سرزنش هيچ سرزنش کننده اي نترسم و نظر واقعي خودم را راجع به شما بگويم. ابوسعيد گفت: وقتي آفتاب طلوع کرد، پيامبر ص فرمود: «قوموا إلى سيدکم فأنزلوه»: «برخيزيد و به سوي سرورتان برويد و او را پايين آوريد». عمر گفت: سيد و بزرگ ما فقط خداست. پيامبرص فرمود: «او را پايين آوريد». آن گاه مسلمانان وي را پايين آوردند. رسول الله ص فرمود: «راجع به اينان (يهوديان بني قريظه) حکم کن. سعد گفت: من راجع به آنان اين حکم را مي کنم که جنگجويانشان کشته شوند، فرزندانشان اسير شوند، و اموال و داراري هايشان ميان مسلمانان تقسيم شود. آن گاه پيامبرص فرمود: «لقد حکمت فيهم بحکم الله وحکم رسوله ص»: راجع به آنان، به حکم خدا و پيامبر حکم کردي
حکم سعد خيلي عادلانه و منصفانه بود، چون يهوديان بني قريظه علاوه بر آن خيانت شنيعي که مرتکب شدند، جهت نابودي مسلمانان هزار و پانصد شمشير، دو هزار نيزه، سيصد لباس جنگي، و پانصد زره و سلاح و چوگان را جمع آوري کرده بودند که مسلمانان پس از فتح سرزمين شان، به آنها دسترسي پيدا کردند.
رسول خداص دستور داد که يهوديان بني قريظه در خانه دختر حارث، زني از طايفه بني نجار بازداشت شوند و گودال هايي در اطراف مدينه براي آنان حفر شود. سپس دستور داد که اينان دسته دسته کنار گودال ها برده شوند و در آن گودال ها، گردن هايشان زده شود. يکي از کساني که بازداشت بود به رئيس شان کعب بن اسد گفت: به نظر تو چه کاري در حق ما مي کنئد؟ گفت: هيچ جا تعقل نمي ورزيد، آيا نديدي که هر کس از شما رفت، ديگر برنمي گردد؟ به خدا، ما را مي کُشند. آنان که در حدود ششصد تا هفتصد نفر بودند، گردنشان زده شد.
اين چنين افعي هاي غدر و خيانت ريشه کن شدند؛ کساني که پيمان مؤکد را نقض کردند و تمام گروه ها را جهت از بين بردن مسلمانان در سخت ترين شرايط کمک و ياري کردند. و اينان به خاطر کرده خودشان از مجرمان بزرگ جنگي شدند، که مستحق محاکمه و اعدامند.
يکي از مجرمان بزرگ جنگ احزاب، حيي بن اخطب پدر ام المؤمنين صفيه همراه اين شياطين بني نضير کشته شد. وي به صف يهوديان بني قريظه پيوست وقتي که قريش و قبيله غطفان از آنان کناره گيري کردند؛ تا به آن معاهده اي که در هنگام غزوه احزاب با کعب بن اسد منعقد کرده بود و او را براي خيانت و غدر برمي انگيخت، وفا کند. حيي بن اخطب را در حاليکه با طناب دستانش را به گردنش بسته بودند خدمت رسول الله آوردند، حيي به پيامبرص گفت: به خدا، من خودم را به خاطر دشمني با تو سرزنش نمي کنم ولي خداوند هر کس را مغلوب کند، آن فرد مغلوب مي شود. سپس گفت: اي مردم! در امر خدا و قضا و قدر و فتنه و شورشي که خداوند بر بني اسرائيل نوشته بود، هيچ اشکالي نيست. سپس نشست و گردنش زده شد.

وقتي که رسول خداص از فتنه سه گروه قدرتمند نجات يافت و دلش آرام شد و پس از صلح و آشتي، امنيت کامل و قطعي پيدا کرد، خواست که به حساب دو گروه باقيمانده ـ يعني يهوديان و قبائل نجد ـ برسد تا امنيت و آرامش کامل تحقق يابد و صلح و امنيت در منطقه ايجاد شود و مسلمانان از درگيري پيوسته نجات يابند و مشغول تبليغ رسالت خدا و دعوت به سوي خدا شوند.
از آن جايي که خيبر، لانه جاسوسي و فريبکاري و دسيسه و توطئه چيني و مرکز تحريکات نظامي و منبع نفاق و تحريکات و برانگيختن جنگ بود، در مرحله اول شايسته آن بود که مسلمانان به آن توجه کنند.
فراموش نکنيم که اهل خيبر کساني بودند که گروه هاي مختلف را بر ضد مسلمانان جمع آوري کردند و يهوديان بني قريظه را بر خيانت و نيرنگ برانگيختند. سپس با منافقان (ستون پنجم جامعه اسلامي) و قبيله غطفان و اعراب باديه نشين (جناح سوم احزاب) ارتباط داشتند. و خودشان براي مبارزه آماده مي کردند. و با اين گستاخي ها و کارهايشان مسلمانان را به رنج و اذيت هاي پي در پي انداختند تا جايي که نقشه را براي فريب دادن پيامبرص و از بين بردنش کشيدند. به همين خاطر مسلمانان ناچار شدند که پي در پي به مکان هاي يهوديان بروند و حتي ناچار شدند که سران اين توطئه چينان و آشوبگران مثل سلام بن ابي الحقيق و اسير بن زارم را به قتل برسانند. اما بر مسلمانان واجب بود که اين يهوديان را از بين ببرند که اين از همه چيز مهم تر بود. و در اقدام به اين واجب درنگ کردند، چون قدرت و نيروي بزرگ تر و شديدتر و سرسخت تر از آنان ـ که قريش بودند ـ در رويارويي مسلمانان بودند. وقتي که اين رويارويي به پايان رسيد، جو مناسبي براي حسابرسي اين مجرمان فراهم آمد و روز حساب و محاکمه آنان نزديک شد.
وقتي که پيامبرص خواست که به طرف خيبر بيرون رود و اعلام کرد که هر کس رغبت و تمايل براي جهاد دارد همراه وي خارج شود، فقط اصحاب بيعت الرضوان که هزار و چهارصد نفر بودند، خارج شدند.
منافقان برخاستند و به نفع يهوديان کار مي کردند؛ سردسته منافقان، عبدالله بن اُبي نزد يهوديان خيبر فرستاد که: محمد آهنگ شما را کرده و به طرف شما روي آورده است، پس شما هم آماده شويد و تمام امکانات و وسايل جنگي تان را آماده کنيد و از وي نترسيد، چون تعداد شما و امکانات و وسايل جنگي تان زياد است، و همراهان محمد عده کمي هستند، فقط کمي سلاح و وسايل جنگي دارند. وقتي اهل خيبر از اين امر اطلاع يافتند، کنانه بن ابي الحقيق و هوذه بن قيس را به سوي قبيله غطفان فرستادند تا از آنان کمک گيرند؛ چون آنان هم پيمانان يهوديان خيبر بودند، و يهوديان خيبر را بر ضد مسلمانان پشتيباني مي کردند. و براي قبيله غطفان شرط کردند که اگر بر مسلمانان چيره شوند، نيمي از ميوه هاي خيبر از آنِ ايشان باشد.
مسلمانان شب قبل از حمله را در نزديکي خيبر به صبح رساندند، و يهوديان هيچ خبري از اين عمل مسلمانان نداشتند. پيامبرص هر وقت شب هنگام به نزديکي قومي مي رسيد، تا هنگام صبح نزديکشان نمي شد. وقتي صبح فرا رسيد، نماز صبح را زود خواند و مسلمانان سوار شدند و به راه افتادند. اهل خيبر با بيل و تيشه هايشان بيرون آمدند و از آمدن مسلمانان خبري نداشتند. وقتي لشکر اسلام را ديدند گفتند، محمد، به خدا اين محمد است. امروز هم پنج شنبه است. پس به سمت شهرشان با فرار برگشتند. آن گاه پيامبرص فرمود: «الله أکبر خربت خيبر، الله أکبر خربت خيبر، إنّا إذا نزلنا بساحة قوم فساء صباح المنذَرين»: «الله اکبر، خيبر ويران شد، الله اکبر، خيبر ويران شد، چون ما وقتي در محوطه جماعتي پياده شديم، فرداي آن جماعت چه بد است!».
پيامبرص مکاني را براي اردوگاه لشکرش انتخاب کرد. حباب بن منذر پيش پيامبرص آمد و گفت: اي رسول خدا، آيا اين مکاني که براي پياده کردن لشکر انتخاب کردي، دستور خداست يا رأي شخصي خودت در جنگ است؟ پيامبرص فرمود: «رأي شخصي خودم است». حباب گفت: اي رسول خدا، اين مکان به پناهگاه غوره خرما خيلي نزديک است و تمام جنگجويان خيبر در آنجا هستند و از احوال و اوضاع ما به خوبي خبر و اطلاع دارند ولي ما از احوال و اوضاع آنان خبري نداريم. تيرهايشان به ما مي رسد ولي تيرهاي ما به آنان نمي رسد. هم چنين از خانه هاي آنها در ايمن نيستيم. به علاوه اين مکان، ميان درختان خرما و جايي گود و خطرناک است. اگر به مکاني عاري از اين عيب ها دستور مي دادي، آن را اردوگاه قرار مي داديم. پيامبرص فرمود: «رأي خوب همان است که اشاره کردي». سپس جاي ديگري را اردوگاه قرار داد.
وقتي پيامبرص نزديک خيبر شد و بر آن مسلط شد، فرمود: «بايستيد». لشکر ايستاد. آن گاه فرمود: «اللهم رب السموات السبع وما أظللن، ورب الأرضين السبع وما أقللن، ورب الشياطين وما أضللن، فإنا لنسألک خير هذه القرية وخير أهلها، وخير ما فيها، ونعوذ بک من شر هذه القرية وشر أهلها، وشر ما فيها، أقدموا بسم الله»: «خدايا، اي پروردگار هفت آسمان و آن چه زير پوشش آنهاست! و اي پروردگار هفت زمين و آن چه بر بالاي آنهاست! و اي پروردگار اهريمنان و آن چه را که اهريمنان گمراه مي کنند! ما خير و خوبي اين روستا و مردم آن را و آن چه در آن روستاست از تو مي خواهيم، و از شر اين روستا و مردم آن و آن چه در آن روستاست، به تو پناه مي بريم. به نام خداوند حرکت کنيد».
فردا پرچم را به دست کسي خواهم داد که خدا و پيامبرش را دوست دارد و خدا و پيامبرش هم او را دوست دارند
وقتي شب ورود به خيبر فرا رسيد، پيامبرص فرمود: «لأعطين الراية غداً رجلاً يحب الله ورسوله، ويحبه الله ورسوله»: «فردا پرچم را به دست کسي خواهم داد که خدا و پيامبرش را دوست دارد و خدا و پيامبرش هم او را دوست دارند». وقتي صبح فرا رسيد، مسلمانان نزد پيامبرص آمدند و هر يک آرزو مي کرد که پيامبر پرچم را به دست او بدهد. پيامبرص فرمود: «علي بن ابي طالب کجاست؟» گفتند: اي رسول خدا، چشمانش درد مي کند. فرمود: «کسي را به دنبالش بفرستيد». او را آوردند. رسول خداص آب دهان مبارکش را در چشمانش انداخت و برايش دعا کرد. و شفا يافت گوئي اصلاً دردي نداشته است. آن گاه پرچم را به دست او داد. علي گفت: اي رسول خدا، با آنان مبارزه کنم تا مثل ما ايمان بياورند. پيامبرص فرمود: «انفذ على رسلک، حتى تنزل بساحتهم، ثم ادعهم إلى الإسلام، وأخبرهم بما يجب عليهم من حق الله فيه، فو الله لأن يهدي الله بک رجلاً وحداً خيرٌ لک من أن يکون لک حُمر النعم»: «آهسته پيش برو تا اين که به محوطه شان برسي. سپس آنان را به سوي اسلام دعوت کن و تکاليف و واجبات ديني را به اطلاع آنان برسان. به خدا قسم، اگر خداوند تنها يک نفر را به وسيله تو هدايت کند، اين براي تو از شتران اصيل و نجيب بهتر است».
مسلمانان به قلعه هاي سر برافراشته هجوم بردند و قلعه به قلعه را ويران مي کردند... خداوند پيروزي را براي مسلمانان رقم زده بود و رسول خداص قلعه هاي خيبر را فتح کرد. و صفيهك در ميان اسيران بود. ـ که شوهرش کنانه بن ابي الحقيق به قتل رسيده بود ـ او سهم صحابي جليل القدر دحيه کلبي بود.
اينک با ما بياييد تا بدانيم صفيه پس از غزوه خيبر چگونه مادر مؤمنان شد.
از انس روايت شده است که مي گويد: من در روز خيبر پشت سر ابوطلحه بودم. و پاهايم، با پاي رسول الله ص تماس داشت. انس گويد: موقع طلوع آفتاب نزد يهوديان خيبر آمديم. آنان حيواناتشان را بيرون کرده بودند، و خودشان با تبر و تيشه و بيل هايشان بيرون آمدند. وقتي لشکر اسلام را ديدند، گفتند: محمد، و روز پنج شنبه.
انس مي گويد: و رسول الله ص فرمود: «خربت خيبر! إنّا إذا نزلنا بساحة قوم فساء صباح المنذَرين»: «خيبر ويران شد! چون ما وقتي به قلمرو قومي رسيديم، فرداي آن جماعت چه بد است!». و خداوند آنان را شکست داد. و کنيزي زيبا در سهم «دحيه» افتاد. پس رسول اللهص، آن کنيز را خريد و او را به ام سُليم داد تا او را براي پيامبرص آماده کند. انس مي گويد: (گمان مي کنم او گفت: در خانه ام سُليم عده اش را سپري کند). نام آن کنيز، صفيه بنت حُيي بود. پيامبرص، در ميهماني عروسي اش، خرما و کشک و کره به ميهمانان داد. مکان وسيعي براي ميهمانان آماده شد و سفره ها را آوردند و روي زمين گذاشتند و کشک و کره را نيز آوردند و مردم از آن سير خوردند. انس گويد، سپس مردم گفتند: نمي دانيم آيا پيامبرص با او ازدواج کرده يا او را به کنيزي گرفته است؟ گفتند: اگر او را پوشاند، معلوم مي شود که زنش است و اگر او را نپوشاند، معلوم مي شود که او را به کنيزي گرفته است. وقتي پيامبرص خواست سوار بر مرکب شود، او را پوشاند، و صفيه هم بر پشت شتر نشست و مردم دانستند که پيامبرص با او ازدواج کرده است. وقتي مسلمانان نزديک مدينه شدند، رسول الله ص شتر را به حرکت در آورد و ما هم در حرکت دادن شتر به او کمک مي کرديم. انس مي گويد: سپس ماده شترِ گوش شکافته لغزيد و پيامبرص و صفيه روي زمين افتادند. پيامبرص برخاست و صفيه را پوشاند. و زناني که نزديک شده بودند گفتند: نفرين خدا بر يهوديان!
انس مي گويد، گفتم: اي ابوحمزه! آيا رسول الله ص هم روي زمين افتاد؟ گفت: بله، به خدا سوگند، روي زمين افتاد.
در روايتي از انس آمده است که: صفيه در سهم دحيه افتاد. و مردم پيش پيامبر ص از صفيه ستايش و تمجيد مي کردند. انس گويد: و مي گفتند: در ميان اسيران کسي مانند وي را نديده ايم. انس افزود: پيامبرص کسي را نزد دحيه فرستاد و هرچه دحيه خواست به او داد. سپس صفيه را به مادرم داد و گفت: «او را آماده کن». انس مي گويد: سپس پيامبرص از خيبر بيرون رفت. وقتي صبح شد، رسول خدا ص فرمود: «هر کس غذاي اضافي دارد، براي ما بياورد». مردي خرماي اضافي و قاووت اضافي آورد تا جايي که خوراک، زياد شد. مردم از آن خوراک مي خوردند و از حوض هاي آب باران که در کنارشان بود، مي نوشيدند. آن گاه انس گفت: اين ميهماني عروسي رسول الله ص بود. سپس ما روانه شديم تا جايي که ديوارهاي مدينه را ديديم و به آن تکيه داديم. آن گاه سوار شترهايمان شديم و پيامبرص نيز سوار شترش شد. راوي گويد: و پيامبرص صفيه را پشت سرش سوار کرد. وي افزود: شتر سواري رسول خداص لغزيد و پيامبرص و صفيه روي زمين افتادند. راوي گويد: هيچ يک از مردم به آنان نگاه نکردند تا اين که رسول خداص برخاست و صفيه را پوشاند. راوي مي گويد: ما نزد پيامبرص آمديم، ايشان فرمود: «آسيبي به ما نرسيد». راوي مي گويد: آن گاه داخل مدينه شديم. زنان پيامبرص بيرون آمدند و به صفيه نگاه مي کردند و از افتادنش شاد شده بودند در روايت سومي آمده است: «... و اسيران جمع آوري شدند. دحيه نزد پيامبر ص آمد و گفت: اي رسول خداص، کنيزي را از اين اسيران به من بده. پيامبرص هم فرمود: «برو کنيزي را بردار». دحيه هم، صفيه بنت حُيي را برداشت.
آن گاه مردي پيش پيامبر خداص آمد و گفت: اي پيامبر خدا، صفيه دختر حُيي، بزرگ يهوديان بني قريظه و بني نضير را به دحيه دادي؟ صفيه فقط براي تو خوب است و زيبنده توست. پيامبرص فرمود: «دحيه را همراه صفيه صدا کنيد». آن گاه دحيه همراه صفيه آمد. وقتي پيامبرص به صفيه نگاه کرد، فرمود: «از ميان اسيران کنيز ديگري را بردار». سپس صفيه را آزاد کرد و با او ازدواج نمود.
ثابت به او گفت: اي ابوحمزه! مهريه اش چه بود؟ گفت: خودش؛ يعني پيامبر ص صفيه را آزاد کرد و با او ازدواج نمود. تا اين که در راه، ام سُليم، صفيه را براي پيامبرص آماده کرد، و در شب او را تحويل آن حضرت داد. پس پيامبرص داماد شد و فرمود: «هر کس چيزي دارد، بياورد». راوي گويد: سفره پهن شد. وي افزود: مردي کشک آورد، و يکي ديگر خرما آورد، و ديگري کره آورد. پس خوراک، زياد شد. وليمه رسول الله ص اين بود.
و از انس روايت شده است که پيامبرص صفيه را آزاد کرد و اين آزادي اش را مهريه وي قرار داد.
از ابوموسي روايت شده است که مي گويد: رسول الله ص راجع به کسي که کنيزش را آزاد مي کند و سپس با او ازدواج مي کند، فرمود: «چنين فردي دو اجر دارد».
چه زيباست که همه با هم تأمل کنيم که پيامبر ، که مهربان و دلسوز و متواضع بود، با دلسوزي و مهرباني اطرافيانش را مورد خطاب قرار مي دهد و اين فرصت را به اطرافيانش مي دهد تا آن چه در درونشان است، آشکار کنند، سپس در نهايت دلسوزي و مهرباني اطرافيانش را مورد خطاب قرار مي دهد تا شبهه را از بين ببرد و حقايق را اظهار دارد... و اين چيزي است که براي مادرمان، صفيه اتفاق افتاد.
از ابن عمر م روايت شده است که گويد:در چشمان صفيه سبزي اي بود. پيامبرص به او گفت: «اين سبزي چيست در چشمانت؟» صفيه گفت: به شوهرم گفتم: من در خواب ديدم که يک ماه در اتاقم افتاد. شوهرم مرا سيلي زد و گفت: آيا پادشاهي يثرب را مي خواهي؟ صفيه گفت: براي من چيزي منفورتر از کشتن پدرم و شوهرم به دست رسول الله ص نبود. پيامبرص مدام براي من عذر مي آورد و فرمود: «اي صفيه! پدرت عرب ها را بر ضد من برانگيخت و چنين و چنان کرد» تا اين که اين احساس از درونم رفت.
در خانه نبوت
صفيه پس از آن که در راه بازگشت به مدينه منوره با پيامبرص ازدواج کرد، همراه وي برگشت ... او در نهايت خوشبختي بود؛ چون در ذهنش هم خطور نکرد که يکي از زنان مؤمن مي شود، حالا که مادر مؤمنان شده، وضعيت چگونه بايد باشد.اين چه لحظه اي است که قلم از وصف آن ناتوان است!!!
مژده دهنده به سوي مردم مدينه آمد تا آمدن رسول خداص را به اطلاع آنان برساند. تمام اهالي مدينه براي استقبال از رسول الله ص که از اين غزوه بازگشته بود، بيرون آمدند. چهره هاي افراد، شادان و شادمان بود، و شادي و خوشحالي سراپاي فرزندان را فرا گرفته بود. در حالي که زنان روي بام خانه ها بودند، قلب هايشان لبريز از سرور و شادي بود.
اما منافقان در دلتنگي و اندوه وحشتناکي بودند. چيزي را اظهار مي کردند که خلاف آن چيزي بود که در درون شان پنهان مي داشتند. به خاطر پيروزي رسول خدا ص گلوهايشان تنگ شده بود. و خداوند آنان را رسوا کرد و آيين کافران را، پايين و آيين خداوند را والا گردانيد.
زنان در خانه هاي پيامبرص براي استقبال از پيامبر اسلام و محبوب مسلمانان، آماده مي شدند. پيامبري که خداوند به وسيله قلب هاي سالم، تصميم ها و عزم هاي راستين و درون هايي پاک، او را پيروز گردانيد.
به نظر مي رسد که مادرمان عايشه صديقه دختر ابوبکر صديق، غيرتي شده بود وقتي که خبر ازدواج رسول الله ص با صفيه دختر حُيي، پادشاه يهوديان، آن دختر جوان و زيبا، آن دختر هفده ساله، به او رسيد.
از آمنه دختر قيس غفاريه روايت شده است که مي گويد: من يکي از زناني بودم که در شب زفاف، صفيه را به حجله فرستادم. از وي شنيدم که مي گفت: روزي که نزد رسول الله ص رفتم، هفده سال نداشتم.
سواران مبارک به مدينه منوره رسيدند و رسول الله ص ترجيح داد که صفيه پاک را نزد همسرانش نبرد و دوست داشت که او را در خانه صحابي نجيب، حارثه بن نعمان انصاري پياده کند.
خبر آمدن صفيه همسر پيامبرص و مادر مؤمنان در ميان زنان انصار فاش شد. که صفيه هم در صف مادران پاکِ مؤمنان داخل شد. و آنان مرتبا مي آمدند و به جمال و کمال صفيه نگاه مي کردند.
وقتي صفيه به خانه هاي پيامبرص منتقل شد، همه انواع خير و نيکي را براي خواهران ديني اش (مادران مؤمنان) ـ رضي الله عنهن ـ به ارمغان آورد. او هدايايي را به آنها تقديم کرد، اما از ريحانه رسول الله ص، دخترش فاطمه شروع کرد و هديه گرانبهايي به او تقديم کرد.
از ابن مسيب روايت شده است که گويد: صفيه آمد و در گوش هايش، گوشواره طلا بود. او آن گوشواره را به فاطمه و زنان همراه فاطمه داد.صفيه عجب مادر خردمند و عاقلي بود که دانست هديه، تأثير بزرگي در دل هاي مردمان پيرامونش دارد؛ آن حضرت فرموده اند: «تهادوا تحابوا »: «به همديگر هديه بدهيد، تا همديگر را دوست بداريد».
اما صفيه با وجود اين، احساس غربت شديدي مي کرد، چون همسران پاک پيامبرص نمي توانستند اصل و ريشه او را فراموش کنند، چون او روزي از روزها يهودي بود ولي خداوند او را به نعمت اسلام، باعزت و محترم و مکرم کرد.
همانا تو دختر پيامبر هستي ... عمويت پيامبر بود ... و همسر پيامبر هستي
از انس روايت شده است که مي گويد: به صفيه خبر رسيد که حفصه گفت: دختر يک نفر يهودي. صفيه گريه کرد. آن گاه پيامبرص بر او داخل شد در حالي که مي گريست. فرمود: «چرا گريه مي کني؟» گفت: حفصه به من گفت که من دختر يک نفر يهودي هستم. پيامبرص فرمود: «أنک لابنة نبي، وإن عمک لنبي، وإنک لتحت نبي، ففيم تفخر عليک؟»: «همانا تو دختر پيامبر هستي، عمويت پيامبر بود، و همسر پيامبر هستي. پس حفصه با چه چيزي بر تو فخر مي کند؟» سپس فرمود: «اتقي الله يا حفصة»: «اي حفصه! از خدا بترس».
يک بار اتفاق افتاد که عايشه برخاست و صفيه را تحقير کرد به اين که او کوتاه قد است و پيامبرص او را نپسنديده و برخلاف ميل و رغبتش با وي ازدواج نمود.
از عايشه روايت شده است که مي گويد: به پيامبرص گفتم: بس است برايت صفيه که چنين و چنان است. (منظورش اين بود که او کوتاه قد است). آن گاه پيامبر ص فرمود: «لقد قلت کلمة لو مزجت بماء البحر لمزجته»: «سخني را بر زبان آوردي که اگر با آب دريا آميخته شود، آن را تلخ مي کند».
بلکه چيزي نزديک به همين اتفاق از زينب بنت جحش روي داد، که پيامبر ص به خاطر همين قضيه عصباني و ناراحت شد و تا مدتي او را سرزنش کرد.
از صفيه بنت حُيي روايت شده است که: پيامبرص همراه همسرانش به حج رفت. پس شتر صفيه را برايش ذبح کرد. آن گاه صفيه گريست. وقتي اين خبر را به اطلاع رسول الله ص رساندند، آمد و اشک هاي صفيه را با دستش پاک مي کرد و صفيه هم چنان گريه مي کرد و پيامبرص او را از گريستن نهي مي کرد. پس پيامبرص در ميان مردم پايين آمد. موقع شب به زينب بنت جحش گفت: «براي خواهرت شتري تهيه کن تا سوار بر آن شود. ـ زينب از همه زنان پيامبرص بيشتر شتر داشت ـ زينب گفت: براي زن يهودي ات شتر تهيه مي کنم تا سوار بر آن شود.
پيامبرص ناراحت شد و با وي حرف نزد تا وقتي که به مدينه برگشت و ماه محرم و صفر گذشت و نزد وي نيامد و نوبت همخوابگي برايش تعيين نکرد. تا جايي که زينب از او نااميد شد.
در ماه ربيع الاول پيامبرص نزد زينب رفت. وقتي زينب او را ديد گفت: اي رسول خدا، چه کار کنم؟ راوي گويد: زينب کنيزي داشت که او را از رسول الله ص پنهان مي کرد، آن گاه زينب گفت: آن کنيز براي تو.
رواي گويد: پيامبرص به بسترش رفت. و بسترش برداشته شده بود، رسول خدا ص آن را بر زمين نهاد و از خانواده اش راضي شد.اين درس بزرگي براي امت اسلامي است تا همه بدانيم که غيرت و حسادت در زنان جزو سرشت و طبيعت آنان است و هرگز از هيچ يک از آنان جدا نمي شود. وقتي اين حال مادران مؤمنان ـ رضي الله عنهن ـ است، پس حال ديگر زنان چگونه بايد باشد.
وقتي فطرت انسان، سالم و درونش، پاک باشد، در اين صورت صادقانه حرف مي زند و مکر و حيله و دروغ را نمي شناسد، و مکر و حيله و دروغ هم هيچ آشنايي با او ندارد. و به همين خاطر، اين صفات باعث مي شود که همه مردم به وي احترام بگذارند.
ام المؤمنين صفيه داراي دروني پاک و ظاهري پاک بود، و رسول الله را دوست داشت و در حب و دوستي اش به خاطر خدا راست و درست بود. و کردار و گفتارش از سرچشمه صدق و راستي و وفا مي آمد. چيزي که سبب شد وي در برخي موضع گيري هاي عطرآگيني که سيرت و رفتار معطرش را در همه جا پخش کرد، منحصر به فرد باشد. رسول الله به صداقت و راستي مادرمان صفيه گواهي داده پس از آن که به آن سوگند ياد کرد.
از زيد بن اسلم روايت شده است که: صفيه بنت حُيي موقع درد و بيماري پيامبر خداص که در آن وفات يافت، گفت: به خدا قسم، اي پيامبر خدا دوست مي داشتم که درد و بيماري ات به من برسد. همسران پيامبرص او را مسخره کردند. پيامبرص آنان را آگاه کرد و فرمود: «آب را در دهان خود بگردانيد». گفتند: چرا؟ فرمود: «به خاطر اين که وي را مسخره کرديد، به خدا قسم، او راستگوست».اين چه فضيلت بزرگي براي مادر مؤمنان «صفيه» است که انسان راستگويي که از روي هوا و هوس سخن نمي گويد، گواهي دهد که او راستگوست و بلکه براي آن سوگند ياد مي کند.اين موضع گيري با عظمتي است که جايگاه صفيه را در قلب پيامبرص روشن مي سازد و نيز ميزان شفقت و دلسوزي و مهرباني پيامبرص در حق امتش را روشن مي سازد.
از صفيه بنت حُيي روايت شده است گويد: پيامبرص در حال اعتکاف بود. شب نزدش رفتم تا او را ببينم. با وي صحبت کردم سپس برخاستم تا به خانه برگردم. پيامبرص همراه من برخاست تا مرا به خانه ام برگرداند. منزل صفيه در خانه اسامه بن زيد بود. دو مرد انصاري از آن جا عبور کردند، وقتي پيامبرص را ديدند، به سرعت رفتند. آن گاه پيامبرص فرمود: «على رسلکما، إنها صفية بنت حُيي»: «آرام باشيد، او صفيه بنت حُيي است». آن دو مرد گفتند: سبحان الله! اي رسول خدا. پيامبرص فرمود: «إن الشيطان يجري من الإنسان مجري الدم، و إني خشيت أن يقذف في قلوبکما شراً» أو قال: «شيئاً» همانا شيطان مثل خون در وجود انسان جريان دارد، و من ترسيدم که شيطان در قلب شما، بدي يا [فرمود:] چيزي بيندازد».
صفيه در طاعت و عبادت خداوند متعال مي کوشيد تا فرصت هايي را که از دست داده، جبران کند. او آرزو مي کرد که اي کاش همان اولين لحظه اي که محمد مصطفي ص مبعوث شد، اسلام مي آورد تا هر لحظه اي را در طاعت خدا و در کنار پيامبرشص غنيمت شمارد.
به خاطر همين لحظه اي از عمرش را بدون طاعت و عبادت خداوند نمي گذارند. نزديکي اش با پيامبرص سبب آن شده بود که وي آن چه در دين و دنيايش که به وي نفع و فايده مي رساند، در حضور پيامبرص ياد بگيرد. او مستقيماً از منبع و سرچشمه پاک و صاف سيراب مي شد؛ پس از اخلاق و سنت و روش و مهرباني و دلسوزي و بصيرت و دانش پيامبرص برمي گرفت... بلکه او نشست تا بيشتر و بيشتر آياتي از کتاب خدا حفظ کند و مشغول نقل سنت پيامبر ص به زنان پيرامونش مي شد .ايام زيبا و خوش به سرعت گذشت و صفيه همراه پيامبرص در بهشت دنيا که ايمان تمامي جوانبش را در بر گرفته بود، زندگي مي کرد.
اما دوام حال، محال و غيرممکن است. آن روز آمد که تمام هستي در آن روز به خاطر مرگ پيامبرص تاريک شد. و صفيه با مرگ پيامبرص بسيار اندوهگين و ناراحت شد تا جايي که نزديک بود قلبش پاره شود. اما صبر و تحمل و پايداري کرد تا اجر و پاداش صبرکنندگان را به دست آورد.
پس از وفات پيامبر ، صفيه بر همان حالت تعهد و وفاداري اش به دين و به پيامبرص ماند؛ هم چنان شب زنده دار و روزه دار و عبادتگذار خداوند متعال بود... ابوبکر - رضي الله عنه - قدر و منزلت و جايگاه والا و عالي اش را مي دانست. و وقتي که ابوبکر وفات يافت و عمر به خلافت رسيد، او نيز فضل و منزلت و جايگاه والايش را مي دانست.
اين يک موضع گيري عظيم از موضع گيري هاي اوست که براي ما روشن مي کند که او چگونه براي تمامي انسان هاي پيرامونش، مهربان و باشفقت بود و خير و نيکي را در قلبش براي همه مردم حمل مي کرد.
ابوعمر عبدالبر مي گويد: براي ما روايت شده که کنيزِ صفيه نزد عمر بن خطاب آمد و گفت: صفيه، شنبه را دوست مي دارد و با يهوديان ارتباط دارد. عمر کسي را دنبالش فرستاد تا در اين زمينه از وي سئوال کند. صفيه گفت: راجع به شنبه بايد گفت، از آن زماني که خداوند جمعه را برايم جايگزينش کرده، آن را دوست نداشته ام؛ و در مورد يهوديان هم بايد گفت: من در ميان آنان خويشاونداني دارم و صله رحم و پيوند خويشاوندي را به جاي مي آورم. سپس صفيه به کنيز گفت: چه چيزي تو را وادار به اين کار کرد؟ گفت: شيطان. صفيه گفت: برو، تو آزادي.صفيه مي توانست او را مجازات کند ولي گذشت كرد.
موضع گيري زيباي صفيه با عثمان (رضي الله عنه)
در زمان حيات خليفه سوم، عثمان - رضي الله عنه - ، مادرمان صفيه موضع گيري درخشاني داشت که حاکي از فضل و بزرگواري او و دانستن جايگاه عثمان - رضي الله عنه - بود.
روايتي هم از کنانه برده آزاد شده مادرمان صفيه آمده که اين مطلب را تأييد مي کند. وي مي گويد: من استر صفيه را که بر آن سوار بود مي راندم تا به دنبال عثمان برود. در راه شخصی با صفيه برخورد کرد و صورت استرش را زد تا اين که سرش را به طرف ديگر برگرداند. آن گاه صفيه گفت: مرا برگردان و اين چنين مرا خوار نکن. راوي گويد: سپس صفيه چوب هايي را بين منزل خود و منزل عثمان قرار داد و آب و خوراک را بر روي آن چوب ها براي عثمان مي برد.
با اين کار زيبا و انسان دوستانه، ام المؤمنين صفيه عدم رضايتش را از کساني که به عثمان ظلم و ستم کردند و او را در تنگنا قرار دادند و آب و غذا را از وي منع کردند، اظهار مي دارد. او وظيفه خودش دانست که بهترين ياور براي عثمان ذي النورين باشد. هم چنين با اين کارش، گستردگي افق و روشنفکري اش و کمال عقلش که مسائل را با آن مي سنجيد، بيان مي کند. به همين خاطر ابن اثير و نووي ـ رحمهما الله ـ اين چنين صفيه را توصيف مي نمايند: او زني خردمند از زنان خردمند است. و حافظ ابن کثير : او را مورد ستايش و تمجيد قرار داده و مي گويد: صفيه از لحاظ عبادت و ورع و پرهيزگاري و زهد و پارسائي و نيکي و صدقه از زنان بزرگ بود. خداوند از او راضي باد و او را راضي و خشنود گرداند!.
مادرمان صفيه پس از وفات پيامبر نزديک به چهل سال زندگي کرد و در تمام اين مدت مشغول طاعت و عبادت خداوند از قبيل نماز و روزه و صدقه و علم و دعوت به سوي خدا بود.
او در دوران خلفاي راشدين از اول تا آخر حضور داشت و در زمان فتوحات اسلامي در شرق و غرب زندگي کرد و تمام پيروزي و قدرت و تسلط مسلمانان در شرق و غرب زمين و در واقع در سراسر کره زمين که پيامبرص از آنها خبر داده بود، با چشمان خود ديد.
در سال پنجاه هجري، مادرمان صفيه بر بستر مرگ خوابيد تا پروردگارش را در حالي که از کرده خود در جهان و از نعمت آخرت يزدان خشنود بود و خدا هم از او خشنود بود، ملاقات کند پس از آ ن که پيامبر در حالت رضايت و خشنودي از او وفات يافته بود.صفيه وفات يافت تا الگو و سرمشق والايي براي هر خواهر مسلمان تا روز قيامت باشد.
خداوند از وي راضي باد و او را راضي و خشنود گرداند و بهشت برين را جايگاهش گرداند!
بازديد:2522| نظر(0)

نظرسنجی

عالي
خوب
متوسط
می پسندم


آمار بازدیدکنندگان
جستجو در سایت