« وَمَا كَانَ الْمُؤْمِنُونَ لِيَنْفِرُوا كَافَّةً فَلَوْلَا نَفَرَ مِنْ كُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طَائِفَةٌ لِيَتَفَقَّهُوا فِي الدِّينِ وَلِيُنْذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذَا رَجَعُوا إِلَيْهِمْ لَعَلَّهُمْ يَحْذَرُونَ » مـؤمنان را نسزد كه همگي بيرون روند (‌و براي فراگرفتن معارف اسلامي عازم مراكز علمي اسلامي بشوند)‌. بـايد كـه از هر قوم و قبيله‌اي‌، عدّه‌اي بروند (‌و در تـحصيل علوم ديني تلاش كنند) تا با تعليمات اسلامي آشنا گردند، و هنگامي كه به سوي قوم و قبيلۀ خود برگشتند (‌به تعليم مـردمـان بـپردازنـد و ارشـادشان كنند و) آنـان را (‌از مخالفت فرمان پروردگار) بترسانند تا خودداري كنند

اسماء بنت ابي بکر رضی الله عنهما | صحابه و صحابیات رسول 16 خرداد 1391
اسماء بنت ابي بکر رضی الله عنهما
پدرش، بهترين کسي است که پس از پيامبران و فرستادگان الهي، خورشيد بر او طلوع کرده است. او اولين ده نفري است که به بهشت مژده داده شدند. او ابوبکر صديق - رضي الله عنه - است.
شوهر خواهرش، سرور اولين و آخرين، محمد بن عبدالله صلی الله علیه و سلم است. خواهر پدري اش، ام المؤمنين عايشه رضی الله عنها مي باشد. شوهرش، يار و ياور رسول خدا و پسرعمه پيامبر و يکي از ده نفري است که به بهشت مژده داده شدند و اولين کسي است که در راه خدا شمشير کشيد... او زبير بن عوام - رضي الله عنه - است.
پسرش، که خليفه بود «عبدالله بن زبير» است؛ کسي که يکي از بزرگان و دلاورمردانِ عبادت و جهاد بود. برادر شقيقش، عبدالله يکي از صحابه نجيب است. برادر پدري اش، عبدالرحمن برادر شقيق عايشه ـ است. او از شجاعان و دلاورمردان و تيراندازان بود.
به همين خاطر گفته اند: در هيچ خانه اي از خانه هاي صحابه، چهار نفر يافت نمي شود که پيامبرص را ديده باشند و همه شان صحابي باشند و بعضي شان پسر بعضي ديگر باشند به جز خانه ابوبکر، که اسماء و پدرش و پدربزرگش و پسرش، يعني پسر زبير هر چهار نفرشان، صحابي اند. خداوند از همه شان راضي باد!
اسماء بيست و هفت سال قبل از هجرت پيامبرص در مکه متولد شد و در خانه پدرش «ابوبکر صديق» بزرگ شد؛ کسي که جامع تمامي خصال خير بود و پس از رسول خداص برترين مردمان است.
او کسي است که پيامبرص درباره اش فرموده است: «ما لأحد عندنا يدٌ إلاَّ وقد کافأناه بها إلاَّ الصديق، فإن له عندنا يداً يکافئه الله بها يوم القيامة، وما نفعني مال أحد قط ما نفعني مال أبي بکر، ولو کنت متخذاً من الناس خليلاً لاتخذت أبابکر خليلاً، ألا وإن صاحبکم خليل الله»: «هيچ کس کمکي در حق ما نکرده مگر اين که جزايش را داده ايم و آن را جبران کرده ايم بجز ابوبکر صديق؛ چون او در حق ما کاري کرده که فقط خداوند در روز قيامت جزايش را مي دهد و آن را جبران مي کند. مال هيچ کسي به اندازه مال ابوبکر به من نفع نرسانيده است. اگر من از ميان مردم، دوستي صميمي را براي خود انتخاب مي کردم، حتماً ابوبکر را به عنوان دوست صميمي خود برمي گزيدم. اما بدانيد که رفيق شما، دوست صميمي خداست».
پس اسماء در خانه پدرش «ابوبکر صديق» زيست و اخلاق والا از او ياد گرفت و بر حب و دوستي فضيلت بزرگ شد.
وقتي خورشيد اسلام بر سرزمين جزيرةالعرب تابيد، پدر اسماء (يعني ابوبکر صديق) اولين کسي بود که از ميان مردان اسلام آورد. و از اين جا بود که اسماء زود اسلام آورد و از زنان پيشگام و پيشقدم به سوي اسلام بود. و در ميان قافله ايماني او هيجدهمين نفري بود که اسلام آورد. پس تنها هفده زن و مرد مسلمان پيش از او اسلام آوردند.
پروردگار خواست که اسماء با مردي از ده نفري که به بهشت مژده داده شدند، ازدواج کند. اين مرد کسي نيست جز «زبير بن عوام» يار و ياور رسول خداص. زبير فردي فقير بود اما براي او بس است که مؤمن به خداست.
از اسماء دختر ابوبکر صديق ـ م ـ روايت شده است که مي گويد: زبير - رضي الله عنه - با من ازدواج کرد و در اين دنيا جز اسبش هيچ مال و دارائي نداشت. اسماء افزود: من به اسبش علف و گياه مي دادم و مخارج و هزينه هايش را مي دادم و آن را نگاهداري مي کردم. و دانه هاي خرما را براي شتر آبکش مي سائيدم، و به آن آب و علف مي دادم، و مشك آن را مي دوختم، و آرد را خمير مي کردم اما نان پختن را نمي دانستم. و زنان همسايه ام از انصار که زناني خوب و اهل صدق و راستي بودند، برايم نان مي پختند.
وقتي اذيت و آزار قريش نسبت به ياران پيامبرص شدت يافت، آن حضرت به يارانش اجازه داد که به مدينه هجرت کنند. آنان در کنار انصار سکني گزيدند؛ پس از آن، خداوند به پيامبرش اجازه هجرت به مدينه منوره را داد، و آن حضرت و رفيقش «ابوبکر صديق» به مدينه هجرت کردند. پس خانواده ابوبکر بزرگ ترين نقش را در سراسر تاريخ جهت خدمت به دين اسلام و خدمت به پيامبر اسلام ص ايفاء نمودند.
عبدالله بن ابي بکر در روز ميان قريش بود تا گفته هاي آنان را بشنود و سپس نزد پيامبرص و ابوبکر - رضي الله عنه - مي آمد تا آن گفته ها را به اطلاع آنان برساند. عامر بن فهيره برده آزاد شده ابوبکر گوسفندان مردم مکه را مي چرانيد، وقتي غروب مي آمد، گوسفندان ابوبکر شبانگاه نزد آن دو مي رفت و آنان شير مي دوشيدند و از آن گوسفندان ذبح مي کردند. وقتي «عبدالله بن ابي بکر» صبح از نزد پيامبرص و ابوبکر به مکه مي رفت، عامر بن فهيره با گوسفندان به دنبال جاهاي پايش مي رفت تا جاهاي پايش را پاک کند.
اسماء نيز نقش بزرگي داشت.
وقتي به پيامبرص اجازه هجرت از مکه به مدينه داده شد، آن حضرت نزد ابوبکر - رضي الله عنه - آمد و فرمود: «قد أذن لي في الخروج»: «به من اجازه بيرون رفتن از مکه (و هجرت به مدينه) داده شده است». ابوبکر گفت: پدرم فدايت باد اي رسول خدا، من هم همراهت بيايم؟ رسول الله ص فرمود: «بله».
عايشه مي گويد: پيامبرص و ابوبکر را به نحو احسن آماده کرديم و ظرفي را براي توشه آنان آماده کرديم و اسماء دختر ابوبکر قطعه اي از کمربندش را بريد و دهانه ظرف را با آن بست. به همين خاطر اسماء، «ذات النطاق» (صاحب کمربند) ناميده شد.
از اسماء روايت شده است که مي گويد: «توشه داني را براي پيامبرص و ابوبکر درست کردم وقتي که خواستند به مدينه روند، به پدرم گفتم: جز کمربند چيزي را پيدا نمي کنم که با آن، دهانه توشه دان را ببندم. پدرم گفت: آن را پاره کن، من هم اين کار را کردم. به همين خاطر «ذات النطاقين» ناميده شدم.
زبير بن بکار راجع به اين ماجرا مي گويد: رسول خدا ص به اسماء گفت: «أبدلک الله بنطاقک هذا نطاقين في الجنة»: «خداوند به جاي اين کمربند، دو کمربند در بهشت به تو عطا كرده است!» به همين خاطر به او، «ذات النطاقين» گفته شد. و پاداش از جنس عمل است.

اسماء سرّ رسول خدا ص را حفظ مي کرد و خبر هجرت وي را فاش نمي کرد هرچند شديدترين بلا و اذيت و آزار متوجه او مي شد.
از ابن اسحاق روايت شده است که مي گويد: از اسماء نقل شده که: ابوجهل همراه چند نفر آمد و من به طرف آنان رفتم. گفتند: پدرت کجاست؟ گفتم: نمي دانم کجاست؟ ابوجهل دستش را بلند کرد و يک سيلي به من زد به گونه اي که گوشواره ام بر زمين افتاد و سپس رفتند.


شجاعت اسماء در اين اندازه متوقف نشده و بس، بلکه تو اي خواننده گرامي، مي تواني ميزان صبر و تحمل مشقتش را تصور کني بدان گاه که او آن موقع حامله بود و عبدالله را در شکم داشت. و مي تواني ميزان صبرش را تصور کني که او در ابتداي شب، غذا را برمي دارد و راه هاي سخت و ناهموار و طولاني را مي پيمايد و از کوه بالا مي رود تا به غار (غار ثور) برسد. او از تمام اين خطرات و چشمان مشرکان که به دنبالش بودند، مي گذشت؛ اما لطف خداوند متعال است که او را احاطه کرد و چشم خداست که او را حفظ کرد.

وقتي پيامبرص و رفيقش ابوبکر هجرت کردند، کسي را فرستادند تا خانواده آنان را بياورد. پس اسماء که حامله بود و عبدالله بن زبير را در شکم داشت، هجرت کرد.
از اسماء دختر ابوبکر روايت شده است که او حامله بود و عبدالله بن زبير را در شکم داشت، مي گويد: من از مکه خارج شدم در حالي که مدت حملم را تمام کرده بودم. پس به مدينه آمدم و در قباء سکني گزيدم و همان جا بچه را به دنيا آوردم. سپس بچه را نزد پيامبرص بردم و او را در دامنش گذاشتم. سپس پيامبر ص خرمايي را خواست و آن را جويد، سپس آن را در دهان بچه گذاشت. پس اولين چيزي که داخل شکم بچه شد، آب دهان رسول الله ص بود. سپس آن حضرت، خرماي جويده را به کام بچه ماليد. سپس برايش دعاي خير کرد و به او تبريک گفت. او اولين مولودي بود که در زمان اسلام متولد شد.
بخاري در روايتي در کتابش افزوده است: «مسلمانان با تولد او خيلي خوشحال شدند، چون به آنان گفته بودند که يهوديان شما را سحر و افسون کرده اند و بچه به دنيا نمي آوريد».
ميلاد عبدالله بن زبير، افتتاح تمام خيرها براي مسلمانان بود. مسلمانان با تولدش خوشحال شدند و تولد او را به فال نيک گرفتند. عبدالله بر حب و دوستي تقوا بزرگ شد. او آن چنان بود که مادرش او را توصيف کرد: شب ها براي عبادت خدا و راز و نياز با او از خواب برمي خاست و روزها را روزه مي گرفت. او کبوتر مسجد ناميده مي شد... بلاذري پسران اسماء را نام برده و مي گويد: اسماء براي زبير، عبدالله، عروه، منذر، عاصم، و عايشه را به دنيا آورد.
اسماء در کرم و بخشش و سخاوتش، نمونه بود و زبانزد عام و خاص بود.
از محمد بن منکدر روايت شده است که مي گويد، اسماء دختر ابوبکر، زني باسخاوت و بخشنده بود.
از قاسم بن محمد روايت شده است که مي گويد: از ابن زبير شنيدم که مي گفت: هرگز زني را نديده ام که از عايشه و اسماء سخي تر و بخشنده تر باشد. سخاوت و بخشندگي عايشه و اسماء مختلف بود: عايشه پول و وسايل را جمع آوري مي کرد تا اين که وقتي نزدش جمع آوري مي شد، آن را در راه خدا انفاق مي کرد، ولي اسماء براي فردا چيزي را ذخيره نمي کرد.
از فاطمه دختر منذر روايت شده است که مي گويد: اسماء بيماران را پرستاري مي کرد و تمام دارائي هايش را مي بخشيد.
علي رغم فقر زبير، اسماء زني سخي و بخشنده بود. او به دختران و خانواده اش مي گفت: «انفاق کنيد و صدقه دهيد و در انتظار مال اضافي نباشيد، چون اگر شما در انتظار مال اضافي باشيد، چيزي را اضافه نمي کنيد و اگر صدقه دهيد، کمبود و فقدان مال را نمي بينيد».
از اسماء روايت شده است که مي گويد: گفتم: اي رسول خدا، تکليفم چيست که هر چيزي که زبير به من مي دهد، آن را صدقه مي دهم؟
پيامبرص فرمود: «تصدقي ولا توعي فيوعي عليک»: «صدقه بده و چيزي را نگه ندار که در آن صورت رزق و روزي هم بر تو نگه داشته مي شود و از تو کم مي شود». پس اسماء با، سخاوت و بخشندگي انفاق مي کرد و وصيت پيامبرص را فراموش نکرد.

اسماء در عبادت و طاعت، نمونه اي عالي و برجسته بود. اسماء، روزه دار و شب زنده دار و ترسان و هراسان بود.
شوهرش زبير بن عوام مي گويد:
بر اسماء داخل شدم در حالي که نماز مي خواند. از او شنيدم که اين آيه را مي خواند: «فَمَنَّ اللَّهُ عَلَيْنَا وَوَقَانَا عَذَابَ السَّمُومِ» (الطور: 27). «اما خداوند بر ما منت نهاد (و ما را هدايت كرد) و از عذاب كشنده ما را حفظ كرد».
آن گا ه به خدا پناه برد. بلند شدم در حالي که به خداوند پناه مي برد. مدتي طولاني بر همين منوال گذشت، به بازار رفتم و سپس برگشتم در حالي که او همچنان گريه مي کرد و به خداوند پناه مي برد.

از ابن زبير روايت شده است که مي گويد: اين آيه درباره اسماء نازل شده است. مادرش که به او قتيله مي گفتند، هدايايي را براي اسماء مي آورد، اما اسماء آنها را قبول نکرد تا اين که از پيامبرص پرسيد، آن گاه اين آيه نازل شد: «لَا يَنْهَاكُمُ اللَّهُ عَنِ الَّذِينَ لَمْ يُقَاتِلُوكُمْ فِي الدِّينِ وَلَمْ يُخْرِجُوكُمْ مِنْ دِيَارِكُمْ أَنْ تَبَرُّوهُمْ وَتُقْسِطُوا إِلَيْهِمْ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُقْسِطِينَ» (الممتحنه: 8).
«خدا شما را از نيكي كردن و رعايت عدالت نسبت به كساني كه با شما در امر دين پيكار نكردند و شما را از خانه و ديارتان بيرون نراندند نهي نمي كند، چرا كه خداوند عدالت پيشگان را دوست دارد».
در حديث صحيح آمده که اسماء گفت: اي رسول خدا، مادرم با ميل و رغبت خود، به ديدار من مي آيد، آيا صله رحم او را به جاي آورم؟ فرمود: «بله، صله رحم مادرت را به جاي آور».

در شخصيت اسماء جنبه هاي باشکوهي وجود دارند که يگانه بودن او در زمينه هاي خير و نيکي را مي رسانند. خداوند در عمر او برکت نهاد و نزديک به صد سال عمر کرد و حتي يک دندانش هم نيفتاد. و هم چنان عقل و رأي درست و سخنان باشکوهش را محفوظ نگه داشت و از بخشش و کارهاي نيک و خير باز نمي ايستاد. و در جنگ يرموک همراه شوهرش، زبير حضور داشت و در اين معرکه، موضع گيري و نقش مشهوري داشت.
در سايه خلفاي راشدين، اسماء از جايگاه شايسته و زيبنده خود برخوردار بود. همه خلفاء فضل و بزرگي او را مي دانستند و به پيشگام بودن وي اقرار مي کردند.
عمر بن خطاب - رضي الله عنه - براي زنان سابقين مهاجر، مبلغي تعيين کرده بود که از ميان آنان، اسماء دختر ابوبکر، اسماء دختر عميس، و مادر عبدالله بن مسعود بودند.
يکي از جنبه هاي عظيم در شخصيت اسماء، تعبير زيباي خواب بود. آورده اند که سعيد بن مسيب : از همه مردم بيشتر تعبير خواب را مي دانست. او اين علم را از اسماء دختر ابوبکر گرفته بود. و اسماء هم آن را از پدرش گرفته بود.
اسماء، نفسي پرورده و پاک، دروني صاف و زلال، و دلي مرتبط با خدا را داشت؛ در هر حال چه در پنهان و چه در آشکار به شدت مراقب خود بود. با وجود همه اين ها، او کوتاهي را در نفس خود مي ديد... ابن ابي مليکه مي گويد: اسماء دچار سردرد شده بود، دستش را بر روي سرش مي گذاشت و مي گفت: اين به خاطر گناهم است و آن چه خداوند آن را مي بخشايد، بيشتر است.
از مناقب درخشان در حيات اسماء اين است که او زني فصيح بود و هميشه حضور قلب و عقل خالص داشت و شعر مي گفت. او در رثاي شوهرش قصيده اي زيبا دارد که به بلاغتش اشاره دارد.

پس از آن که اسماء زيباترين روزهاي عمرش را در مدينه گذراند آن زندگي ايماني اي که زندگي در تمام هستي به پاي آن نمي رسد، به ناگاه غم و اندوه ها پشت سرهم آمدند. رسول خداص وفات يافت و اسماء برايش خيلي اندوهگين و ناراحت بود تا جايي که نزديک بود قلبش پاره شود. پس از وفات پيامبرص، ابوبکر خلافت را به دست گرفت و سپس آن روز آمد که ابوبکر بر بستر مرگ خوابيد تا به محبوبش ملحق شود.
غم و اندوه ها با وفات ابوبکر تجديد شد، سپس با قتل عمر سپس با قتل عثمان و سپس با قتل شوهرش زبير غم و اندوه ها يکي پس از ديگري تازه شد. اسماء بر آن سختي هاي بزرگ و ابتلاء و آزمايش هاي سخت، زندگي صبورانه اي داشت و بر سختي و بلا و ناخوشي و روزهاي بد، صبر کرد.
در تاريخ زنان، موضع گيري هاي آراسته با قهرمانان و فداکاران وجود دارند. ولي قهرمان امروز ما اسماء در موضع گيري اي که به ذکاوت و هوشياري و بخشندگي و حسن تصرفش اشاره دارد، از همه زنان برتر است. آن موضع گيري همراه پسرش عبدالله بن زبير است، کسي که بر حجاز و يمن و عراق و خراسان حکومت کرد و دوباره کعبه را بازسازي کرد.
اما حکومتش پس از مدتي متلاشي شد و از هم فروپاشيد، و سربازان حجاج بن يوسف ثقفي که در مکه بود، دَور و بَر او را گرفتند و سنگ هاي منجنيق از هر جا بر سر وي مي باريد. و در برابرش فرصت مناسبي جهت درخواست امان يا فرار بود، اما اين، از او به دور است و همه سرزمين ها و مناطق، قهرماني و شجاعت و پايداري و شهامت و ثابت قدمي او را شناخته است. و مادرش، اسماء فداکار نخست اسلام بود. و اينک نزديک صد سال عمر دارد در حالي که عقلش پيوسته با حکمت و تصميم قاطع نهائي مي درخشد. عبدالله رو به مادرش مي کند و غم و اندوه خود را با او در ميان مي گذارد و از او نظرخواهي مي کند که چه کار کند.
عروه مي گويد: من و برادرم ده روز قبل از شهادتش نزد مادرمان رفتيم در حالي که سردرد داشت. عبدالله گفت: حالت چطور است؟ گفت: سردرد دارم. عبدالله گفت: در مرگ، عافيت است. مادرمان، اسماء گفت: احتمالاً تو آرزوي مرگ مرا داري، اين کار را مکن و خنديد. آن گاه گفت: به خدا قسم، آرزو نمي کنم که بميرم تا اين که يکي از اين دو چيز را از تو ببينم: يا کشته شوي و آن وقت برايت صبر مي کنم، و يا پيروز شوي و آن وقت چشمم روشن شود. امان از اين که کار ناشايستي به تو پيشنهاد شود و تو به خاطر فرار از مرگ و ناخوش داشتن مرگ، آن کار را قبول کني.
عروه گفت: برادرم تسليم شد که کشته شود، و اين مادرم را اندوهگين و ناراحت کرد.
در روايتي ديگر آمده است: عبدالله بن زبير بر مادرش اسماء داخل شد و گفت: مادرم! مردم حتي پسرم و خانواده ام مرا خوار کردند و فقط عده بسيار کمي که جز صبر، توانائي دفاع را ندارند، باقي مانده اند. و آن جماعت هرچه بخواهم از مال دنيا به من مي دهند. نظر تو چيست؟
اسماءگفت: به خدا، پسرم! تو خودت بهتر مي داني. اگر مي داني که بر حق هستي، براي ستاندن حق برو و کسان ديگري قبل از تو به خاطر دفاع از حق به قتل رسيده اند. و اگر دنيا را مي خواهي، تو بنده بدي هستي، خود و کساني را که با تو به قتل رسيده اند، هلاک کرده اي. و اگر بگويي: من بر حق هستم و وقتي يارانم سست و ناتوان شدند و روحيه خود را باختند، من هم ضعيف و ناتوان مي شوم، اين، کارِ آزادگان و دينداران نيست.
عبدالله بن زبير نزديک شد و سر مادرش را بوسيد و گفت: اين، رأي و نظر من بود، ولي دوست داشتم رأي و نظر تو را بدانم. با اين رأي ات بصيرت و آگاهي مرا زياد کردي. پس نگاه کن اي مادر عزيزم! از امروز من مقتول هستم و براي امر و دستور خدا، اندوه و ناراحتي ات زياد نشود. همانا پسرت کار منکر و ناپسند و فاحشه اي انجام نداده و در حکومت، ستم نکرده و به مسلمان يا فرد معاهدي ظلم نکرده است. به خدا قسم، من اين ها را براي دلخوشي خودم نمي گويم، بلکه براي دلخوشي مادرم مي گويم تا از من خرسند گردد و از اندوه بيرون آيد. مادرش گفت: من اميدوارم که راجع به تو صبر نيکوئي داشته باشم. برو تا ببينم کارت به کجا مي انجامد؟ و برايش دعا کرد و گفت: پروردگارا، به طول آن قيام در شب طولاني، و آن عبادت در شب ها و تشنگي در سختي گرما و ظهر در مکه و مدينه، و نيکي عبدالله به پدر و مادرش رحم کن. پروردگارا، من تسليم امر و رضاي تو درباره پسرم هستم و به آن چه تقدير کردي، راضي ام. پس راجع به عبدالله، ثواب و پاداش شکرگزاران و صبرپيشه گان عطا فرما.
سپس عبدالله ترسش را از اين که پس از مرگش مُثله شود، نزد مادرش اظهار کرد و شکايت آن را نزد مادرش برد. اسماء اين سخن مشهور را گفت: قوچ هرگاه ذبح مي شود، از کندن پوست در امان نيست، يا از کندن پوست، دردش نمي آيد.
سپس عبدالله به مادرش نزديک شد و دستش را گرفت و او را بوسيد و او را در آغوش گرفت. پيراهن زره اي بر تن عبدالله بود که وقتي مادرش را در آغوش گرفت، زبري پيراهن را احساس کرد و گفت: اين چه کاري است که کردي؟ عبدالله گفت: آن را پوشيده ام تا به تو قوت و نيرو و دلگرمي دهم.
اسماء گفت: اين پيراهن قوت و نيرو به من نمي دهد. عبدالله آن را از تن درآورد. و عبدالله با نفسي راضي و خشنود، از مادرش خداحافظي کرد و خطاب به او گفت:

أسماء إن قُتلت لا تبکيني ... لم يبق إلا حسبي وديني

«اي اسماء! اگر کشته شدم براي من گريه مکن. جز دين و شرف و کردار نيکوي من چيزي نمي ماند».
عبدالله بن زبير به شهادت رسيد و حجاج او را در مسجدالحرام به دار آويخت. وقتي حجاج، عبدالله بن زبير را به قتل رساند، نزد اسماء رفت و به او گفت: اي مادر! اميرالمؤمنين سفارش تو را نزد من کرده، آيا حاجتي داري؟ اسماء گفت: من مادر تو نيستم، ولي مادر آن مردي هستم که به دار آويخته شده، و حاجتي ندارم، ولي به تو مي گويم: از رسول خداص شنيدم که مي فرمود: «يخرج في ثقيف کذاب، ومبير»: «در ميان طايفه ثقيف، يک دروغگو و يک هلاک کننده ظهور مي کنند». دروغگو را که ديديم ـ منظورش مختار بن ابي عبيد ثقفي بود ـ و هلاک کننده هم، تو هستي.
از ابوبکر صديق ناجي روايت شده است که: حجاج نزد اسماء رفت و گفت: پسرت در اين خانه ملحد و بي دين شده و خداوند عذاب دردناکي را به او چشاند. اسماء گفت: دروغ گفتي. او به مادرش نيکي مي کرد، روزه دار و شب زنده دار بود. اما رسول خداص به من خبر داده است: «إنه سيخرج من ثقيف کذابان: الآخر منهما شرٌ من الأول. وهو مبير»: «از ميان طايفه «ثقيف» دو انسان دروغگو بيرون مي آيند: دومي شان از اول بدتر است، و او هلاک کننده مردم است».
عبدالله بن عمر مي گويد: عبدالله بن زبير را روي گردنه مدينه ديدم. راوي مي گويد: قريش و مردم از کنار او مي گذشتند تا اين که عبدالله بن عمر از کنار او گذشت. آن جا ايستاد و گفت: سلام بر تو اي ابوخبيب! سلام بر تو اي ابوخبيب! سلام بر تو اي ابوخبيب! به خدا، من تو را از اين نهي مي کردم. به خدا، من تو را از اين نهي مي کردم. به خدا، تو را از اين نهي مي کردم. به خدا، تو روزه دار و شب زنده دار و به جاي آورنده صله رحم بودي. به خدا قسم، پيروان تو، بدترين امت براي امت خير هستند.
موضع گيري و سخنان عبدالله به حجاج رسيد. او کسي را نزد عبدالله فرستاد او را به طور ناگواري به قتل رساند و او را در قبر يهوديان انداخت. سپس کسي را به دنبال مادر عبدالله، اسماء دختر ابوبکر فرستاد. او از آمدن خودداري کرد. دوباره دنبال اسماء فرستاد که يا مي آيي يا کسي را نزد تو مي فرستم تا گيسوانت را بگيرد و تو را بر زمين بکَشد. اسماء از آمدن خودداري کرد و گفت: به خدا، نزد تو نمي آيم تا اين که کسي را نزد من بفرستي تا گيسوانم را بگيرد و مرا بر زمين بکَشد. آ ن گاه حجاج گفت: کفش هايم را برايم بياوريد. آن گاه کفش هايش را برداشت و شتابان رفت تا اين که بر اسماء داخل شد و گفت: راجع به کاري که با دشمن خدا کردم (منظورِ حجاج، عبدالله بن زبير بود)، نظرت چيست و مرا چگونه ديدي؟ اسماء گفت: تو را ديدم که دنياي او را خراب کردي ولي او آخرت تو را خراب کرد. به من خبر رسيده که به او مي گفتي: اي پسر ذات النطاقين! به خدا، من ذات النطاقين هستم. يک نطاق (دامن) به خاطر اين است که من دهانه توشه دان غذاي رسول خداص و ابوبکر را با آن مي بستم. و ديگري همان دامني است که هيچ زني از آن بي نياز نيست. اما اين را بدان که رسول خدا ص به ما گفت: «إن في ثقيف کذاباً ومبيراً»: «در ميان طايفه ثقيف، انساني دروغگو و هلاک کننده مردم بيرون مي آيند». دروغگو را که ديديم. و هلاک کننده هم، تنها تو را سزاوار آن مي بينم. راوي گويد: آن گاه حجاج از نزدش بلند شد و ديگر نزد او بازنگشت
اسماء صبري زيبا پيشه کرد و به خاطر خدا، شهادت پسرش را تحمل کرد. از منصور بن صفيه از مادرش روايت شده است که مي گويد: به ابن عمر گفته شد: اسماء در گوشه مسجد است ـ همان جايي که عبدالله بن زبير به دار آويخته شد ـ عبدالله بن عمر به طرف اسماء رفت و گفت: اين جسد چيزي نيست و ارواح نزد خداوند است؛ پس تقواي خدا را پيشه کن و صبر کن.
اسماء گفت: چرا صبر نکنم در حالي که سر يحيي بن زکريا به انسان ستمگري از ستمگران بني اسرائيل هديه داده شد.
پس از يک قرن حيات، اسماء با شادي ها و غم هايش که با قتل پسرش، خاتمه يافت بر بستر مرگ خوابيد تا به محبوباني که پيش از او به سراي نعمت هاي جاويدان رفته اند، ملحق شود.
ابن سعد مي گويد: اسماء پس از چند شب بعد از شهادت پسرش وفات يافت. شهادت پسرش، سيزدهم ماه جمادي الاول سال 73 هجري بود.
ذهبي مي گويد: گويم: اسماء آخرينِ مردان و زنان مهاجر بود.
اين چنين ذات النطاقين رحلت کرد پس از آن که سطرهايي از نور بر پيشاني تاريخ نگاشت... و ما هم چنان سيرت عطرآگينش را که با بوي خوشِ صداقت و اخلاص و بذل و بخشش و ايثار و فداکاري، تمام دنيا را پُر کرد، ياد مي کنيم.

خداوند از وي راضي باد و او را راضي و خشنود گرداند و بهشت برين را جايگاهش گرداند!

برگرفته از کتاب (صحابيات حول الرسول) نوشته : محمود المصري أبو عمار
ترجمه: شیخ اسحاق دبيرى
بازديد:2611| نظر(0)

نظرسنجی

عالي
خوب
متوسط
می پسندم


آمار بازدیدکنندگان
جستجو در سایت