« وَمَا كَانَ الْمُؤْمِنُونَ لِيَنْفِرُوا كَافَّةً فَلَوْلَا نَفَرَ مِنْ كُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طَائِفَةٌ لِيَتَفَقَّهُوا فِي الدِّينِ وَلِيُنْذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذَا رَجَعُوا إِلَيْهِمْ لَعَلَّهُمْ يَحْذَرُونَ » مـؤمنان را نسزد كه همگي بيرون روند (‌و براي فراگرفتن معارف اسلامي عازم مراكز علمي اسلامي بشوند)‌. بـايد كـه از هر قوم و قبيله‌اي‌، عدّه‌اي بروند (‌و در تـحصيل علوم ديني تلاش كنند) تا با تعليمات اسلامي آشنا گردند، و هنگامي كه به سوي قوم و قبيلۀ خود برگشتند (‌به تعليم مـردمـان بـپردازنـد و ارشـادشان كنند و) آنـان را (‌از مخالفت فرمان پروردگار) بترسانند تا خودداري كنند

عثمان بن عفان رضي الله عنه | صحابه و صحابیات رسول 24 مرداد 1390
عثمان بن عفان رضي الله عنه

شهر طايف شهر زيباي حجاز است، طايف بهشت وگلزار حجاز و باغ پرميوه آن است، خانواده عثمان رضي الله عنه در اين شهر زيبا زندگي مي كردند. أروي دختر كريز بن ربيعه... بن عبد مناف صاحب نوزاد كوچكي به نام عثمان شده بود، عثمان بن عفان بن ابي العاص بن اميه... قريشي اموي.

عثمان در سال ششم عام الفيل يعني شش سال بعد از تولد پيامبر صلي الله عليه وسلم به دنيا آمد اسم عثمان هم در دوران جاهليت و هم در اسلام عثمان بود و كنيه اش ابوعبد الله وابو عمرو كه با هر دو ميان مردم مشهور بود.

همه مردم عثمان را دوست داشتند تا جايي كه زنان براي فرزندان خود اينگونه مي سرودند: ((أحبك والرحمن حب القريش لعثمان)) ترجمه: سوگند به خداي رحمن، تو را چنان دوست دارم كه قريش عثمان را دوست دارند.

عثمان مردي ميانه بود، داراي قامتي نه بلند ونه كوتاه داشت، چهره اش زيبا وسفيد مايل به سرخي بود. در صورتش خالهايي آبگونه وجود داشت، بازوهايش پن بود. موهايش بازوهايش را پوشانده بود. البته وسط سرش موي نداشت ودهان ودنداني زيبا داشت

عثمان رضي الله عنه پنجمين نفري بود كه اسلام آورد، وي داستان اسلام آوردنش را چنين تعريف مي كند: من مردي بودم علاقمند به مصاحبت زنان، در يكي از شبها با گروهي از مردان قريش در صحن كعبه نشسته بودم، به ما گفته شد: محمد دخترش رقيه را به عقد ازدواج عتبه بن ابي لهب در آورده است، رقيه زني زيبا بود من حسرت خوردم كه چرا بر پسر ابولهب پيش نگرفتم وبا دختر محمد ازدواج نكردم، ديري نگذشت كه من به خانه رفتم، آنجا خاله ام سعديه بنت كريز كه به دين قومش بود وكهانت وفالگيري را آموخته بود به من گفت: چراغ او چراغ واقعي است، ودينش رستگار وكارش موفقيت آميز خواهد بود، سنگلاخ مكه به امر او تسليم خواهد شد.

عثمان پرسيد: اين چه كسي است؟ خاله عثمان گفت: او محمد بن عبدالله پيامبر خداست، او با قرآن آمده وبه سوي خدا دعوت مي دهد. عثمان از آنجا برگشت در حالي كه به شدت تحت تاثير سخنان خاله اش قرار گرفته بود، همچنان كه او در مورد سخنان خاله اش فكر مي كرد نزد ابوبكر صديق رفت، عثمان مي گويد: من نزد ابوبكرصديق آمدم، هيچ كس نزد او نبود كنارش نشستم. او ديد كه درحال فكر كردن هستم، پرسيد: به چه فكر ميكني؟ او را از گفته خاله ام با خبر كردم. ابوبكر گفت: واي بر تو عثمان، تو مرد دانا وهوشياري هستي كه حق وباطل را تشخيص مي هدي، اين بت ها ارزش ندارد كه قوم آنها را مي پرستند؟ آيا مگر اين بت ها سنگهايي نيستند كه نه مي بينند ونه مي شنوند؟ گفتم: بله سوگند به خدا كه بت ها چنين اند. ابوبكر گفت: سوگند به خدا خاله ات راست گفته است. خدا محمد بن عبدالله، را به رسالت برگزيده وبراي مردم فرستاده است، آيا مي خواهي نزد وي بروي واز او بشنوي؟گفتم: بله! ديري نگذشت كه پيامبر صلي الله عليه وسلم وعلي بن ابي طالب رضي الله عنه در حالي كه پارچه اي بر دوش داشتند ازكنار ما گذشتند، ابوبكر بلند شد ودر گوش پيامبر چيزي نجوا كرد، پيامبر صلي الله عليه وسلم آمد ونشست ورو به من كرد وگفت: عثمان دعوت الهي را بپذير كه بهشت را به تو مي بخشد. من پيامبري هستم كه براي جهانيان فرستاده شده ام.

عثمان مي گويد: سوگند به خدا بعد از شنيدن سخن پيامبر صلي الله عليه وسلم بي اختيار اسلام را پذيرفتم وگواهي دادم كه هيچ معبودي جز خدا نيست ومحمد بنده وپيامبر خدا است، ومدتي بعد با دختر پيامبر، رقيه ازدواج كردم. عموي عثمان، حكم بن ابي العاص مردي سنگدل و تندخوي بود، با خشونت با عثمان برخورد مي كرد وقتي از اسلام آوردن عثمان با خبر شد او را گرفت وبا طنابي سخت بست وبا خشونت به عثمان گفت: آيا از دين پدر ونياكان خود بر ميگردي وبه آيين جديد روي مي آوري؟

سپس عمويش سوگند خورد وگفت: سوگند به خدا تا تو از اين دين دست برنداري تو را باز نخواهم كرد. عثمان با اصرار وبدون ترس گفت: اي عمو! سوگند به خدا كه هرگز اين دين را رها نخواهم كرد واز اين دين جدا نخواهم شد

عثمان رضي الله عنه مردي بود كه جان ومالش را فداي رسول الله صلي الله عليه وسلم نمود، اخلاق او الگوي خوبي براي مسلمانان بود، مهربان وبا حيا بود، طوري كه فرشتگان از عثمان شرم مي كردند، عايشه رضي الله عنها مي گويد: پيامبر صلي الله عليه وسلم در خانه اش به پهلو تكيه داده بود وساق پايش لخت بود. ابوبكر رضي الله عنه اجازه ورود به خانه را خواست ووارد شد پيغمبر صلي الله عليه وسلم همچنان تكيه داده بود، سپس عمر رضي الله عنه اجازه ورود خواست، پيامبر صلي الله عليه وسلم همچنان تكيه زده بود وبا آنها سخن مي گفت: بعد از آن عثمان رضي الله عنه اجازه ورود خواست وچون وارد شد پيامبر صلي الله عليه وسلم راست نشست ولباسهايش را مرتب كرد وبا او سخن گفت. عايشه رضي الله عنها شاهد قضيه بود، گفت: اي پيامبرخدا! ابوبكر وارد شده وشما تكان نخورديد وتوجه نكرديد بعد عمر وارد شد شما باز هم تكان نخورديد وتوجه نكرديد اما وقتي عثمان آمد شما نشستيد و لباسهايتان را جمع وجور كرديد...! پيامبر خدا صلي الله عليه وسلم فرمود: ((آيا من از مردي حيا نكنم كه فرشتگان از او شرم دارند)).

عثمان مردي بزرگوار وسخاوتمند در اين زمينه براي ديگران الگو بود. سخاوت هاي عثمان يادگارهاي نيكويي از او ماند. در آن زمان آب كالاي اساسي ومهمترين ضرورت زندگي بود كه مردم به وسيله آب به زندگي خود وگوسفندان وشترهايشان ادامه مي دادند. چاهي بنام ((بئر رومه)) متعلق به فردي از بني غفار بود، وهر دلو آب اين چاه را به چندين درهم مي فروخت. مردم به ستوه در آمده بودند، پيامبر صلي الله عليه وسلم به صاحب چاه گفت: آيا اين چشمه را به چشمه اي در بهشت نمي فروشي؟ مرد غفاري گفت: اي پيامبر خدا! من وخانواده ام چشمه اي ديگر جز اين نداريم ومن نمي توانم اين را بخشش كنم.

وقتي اين خبر به عثمان رضي الله عنه رسيد چاه را از آن مرد به مبلغ سي وپنج هزار درهم خريد وبعد نزد پيامبر صلي الله عليه وسلم آمد وگفت: براي من چشمه اي در مقابل آن چاه در بهشت مي دهي؟ پيامبر فرمود: بله اينطور است. عثمان گفت: من آن چاه را خريدم و آن را براي مسلمانان وقف نمودم. آري، عثمان اينگونه بود، بارها پيامبر صلي الله عليه وسلم او را مژده بهشت داده بود.

سخاوتمنديهاي او همواره راه را براي او به سوي بهشت باز گذاشته بود. در روز صلح حديبيه، پيامبر صلي الله عليه وسلم، عثمان رضي الله عنه را نزد قريش و رهبر شان ابوسفيان (كه در آن زمان اسلام را نپذيرفته بود) فرستاد تا به آنها بگويد كه پيامبر صلي الله عليه وسلم به قصد جنگ نيامده است، بلكه او براي زيارت كعبه آمده وهم چنان حرمت كعبه را حفظ خواهد نمود ونيز پيامبر صلي الله عليه وسلم به عثمان گفت كه به مردان وزنان مسلماني كه در مكه بسر مي برند مژده بده كه فتح وپيروزي نزديك است، عثمان رضي الله عنه به مكه آمد وپيام رسول اكرم صلي الله عليه وسلم را به ابوسفيان وبزرگان قريش رساند، وقتي عثمان رضي الله عنه پيام را به آنها رساند وسخنش تمام شد، گفتند اگر تو مي خواهي كعبه را طواف كني طواف كن. عثمان گفت: تا زماني كه پيامبر صلي الله عليه وسلم طواف نكند من طواف نخواهم كرد.

در اين هنگام قريش عثمان را بازداشت كردند وتا سه روز او را نگه داشتند تا اينكه به پيامبر صلي الله عليه وسلم خبر رسيد كه عثمان رضي الله عنه كشته شده است. پيامبر صلي الله عليه وسلم فرمود: ما بر نمي گرديم تا زماني كه با قريش بجنگيم. وانتقام خون عثمان را بگيريم آنگاه پيامبر صلي الله عليه وسلم مردم را براي بيعت فرا خواند وبه آنها گفت كه خداوند به من دستور داده تا از شماها بيعت بگيرم. مردم همه به سوي پيامبر صلي الله عليه وسلم آمدند وزير درخت با او بر مرگ وفرار نكردن از جنگ بيعت كردند نيز عهد كردند كه يا فتح مكه يا شهادت
يامبر صلي الله عليه وسلم به نيابت از عثمان رضي الله عنه بيعت كرد بدين صورت كه دست راستش را بر دست چپش گذاشت وگفت: ((بارخدايا! عثمان به دنبال كار خدا وپيامبرش رفته است ومن به جاي او بيعت مي كنم)). و پيامبر صلي الله عليه وسلم دست راستش را بر دست چپ خويش نهاد.
بعد خبرهاي موثقي رسيد كه عثمان صحيح وسالم است و بازداشت شده است.

يكي از افتخارات ديگر عثمان اين است كه با دو دختر پيامبر ازدواج نمود يعني بعد از وفات يكي با ديگري ازدواج كرد به اين سبب ذي النورين گفته مي شود.
رحمت خداوند بر او باد. او يكي از شش نفري است كه پيامبر صلي الله عليه وسلم درگذشت، واز آنها اعلام خشنودي كرد ويكي از كساني بود كه قرآن را جمع نمود.

رحمت خدا بر عثمان كه پيامبر صلي الله عليه وسلم در روز تبوك در مورد او گفت: عثمان از امروز به بعد هر عملي انجام دهد براي او ضرر نخواهد داشت.

رحمت خداوند برعثمان بن عفان جامع قرآن وفاتح شهرها.
بازديد:2070| نظر(0)

نظرسنجی

عالي
خوب
متوسط
می پسندم


آمار بازدیدکنندگان
جستجو در سایت