« وَمَا كَانَ الْمُؤْمِنُونَ لِيَنْفِرُوا كَافَّةً فَلَوْلَا نَفَرَ مِنْ كُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طَائِفَةٌ لِيَتَفَقَّهُوا فِي الدِّينِ وَلِيُنْذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذَا رَجَعُوا إِلَيْهِمْ لَعَلَّهُمْ يَحْذَرُونَ » مـؤمنان را نسزد كه همگي بيرون روند (‌و براي فراگرفتن معارف اسلامي عازم مراكز علمي اسلامي بشوند)‌. بـايد كـه از هر قوم و قبيله‌اي‌، عدّه‌اي بروند (‌و در تـحصيل علوم ديني تلاش كنند) تا با تعليمات اسلامي آشنا گردند، و هنگامي كه به سوي قوم و قبيلۀ خود برگشتند (‌به تعليم مـردمـان بـپردازنـد و ارشـادشان كنند و) آنـان را (‌از مخالفت فرمان پروردگار) بترسانند تا خودداري كنند

ابوهريره رضي الله عنه (مسلمان مشتاق رؤیت رسول) | صحابه و صحابیات رسول 8 اسفند 1389
ابوهريره رضي الله عنه (مسلمان مشتاق رؤیت رسول)

عبدالشمس بن صخر، نوجواني از صدها نوجوان قبيله دوس عربي بود كه در گوشه اي از يمن سكونت داشت. كسي به او توجه نمي كرد زيرا يتيم و فقير بود. در دوازده سالگي از نعمت پدر محروم شد و مادرش به تنهايي سرپرستي او را به عهده گرفت. بيشتر كساني كه او را مي شناختند، جز با نام ابوهريره او را به نام ديگري صدا نمي زدند. فقط عده كمي از مردم، او را بنام عبدشمس مي شناختند. بنابراين ابوهريره، اسم مستعاري بود كه خانواده و خويشاوندانش او را با آن صدا مي زدند. و به اين اسم معروف شده بود. او خودش از اين اسم خوشش مي آمد. چون اين اسم ياد و خاطره پدرش را كه در كودكي از نعمت وجود او محروم شده بود، و او اين كنيه را برايش نهاده بود، در دلش زنده مي كرد.
ماجرا از اين قرار بود كه عبدشمس هنگام كودكي فريفته گربه اي كوچك و صحرايي شده بود. روزها آن گربه را بدوش مي گرفت و در طول روز كه مشغول چرانيدن گوسفندان بود، با او بازي مي كرد و هنگام شب، او را در شكاف درختي مي گذاشت و روز بعد كه دوباره به صحرا مي رفت، او را پيدا مي كرد و در آغوش مي گرفت
و همچنان اين كار را تكرار مي كرد، پدرش بدينجهت اين كنيه (ابوهريره) را بر وي نهاد. ابوهريره با اينكه مدت كوتاهي با پدرش بسر برده بود، ولي شوخ طبعي و بيان نكته هاي زيبا و لطيفه گويي را از وي به ارث برده بود. بدين جهت، يارانش زود با او انس مي گرفتند و او را دوست مي داشتند.
اما فقير و يتيم بودنش او را در نظر مردم كم اهميت جلوه مي داد و از مقام او مي كاست و بلند پروازيها و آرزوهايش را از ميان مي برد.
سالها گذشت و او همچنان شباني مي كرد و ايام عمرش را به گردش در دشت ها و كوهها و دره ها مي گذرانيد. گاهي او را در ميان دره اي عميق و گاهي بر فراز قله كوهي سر بفلك كشيده و زماني در دشتي پهناور كه كوههاي بلند آنرا از هر طرف احاطه كرده بودند، مي ديدند.
به تنهايي علاقه داشت. بسياري از اوقات از دوستان چوپانش فاصله مي گرفت و بخلوت مي نشست و وجودش را تصفيه مي كرد. و بفكرش نشاط و رونق مي بخشيد و اطرافش را بدقت زيرنظر مي گرفت. در شب از نگاه كردن به آسمان لذت مي برد. منظره زيباي ماه، قلب او را مالامال از شادي مي كرد. تماشاي ستارگان درخشان در شبهائي كه ماه پنهان بود، اعجاب او را بر مي انگيخت و او را از خود بيخود مي كرد از تمام ستارگان، بيشتر ستارة سهيل را دوست داشت. زيرا، سهيل ستاره اي بود كه يمني ها هميشه زيبايي او را در شعرهاي خود بيان مي كردند و رنگ براق و درخشندة آن، مورد پسندشان بود. آنچنان كه شاعر گفته است:
و سهيل كوجنة الحبّ في اللون و قلب المحب في الخفقان
(سهيل به رخسار معشوق مي ماند و چشمك زدنش به اضطراب قلب عاشق)
گردش ايام و گذشت ماهها و فصل ها و سرانجام سالها، تاثير ديگري در فكر و قلب ابوهريره نهاد. زيرا همه اينها او را به تفكر و تامل وا مي داشت. و بتهايي را كه قريش آنها را مي پرستيدند، و در برابر آنها تعظيم مي كردند، در نظرش خوار و بي ارزش مي نمود. او را طوري بار مي آورد كه جز خداي آسمان و زمين كه بيشتر اعراب به آن ايمان داشتند، چيز ديگري را تعظيم نمي كرد. عربها ايمان داشتند كه خداوند همه چيز را آفريده و ايجاد كرده است.
ولي ايمان خود را با اعتقاد به بت هايي كه آنها را شريك خدا مي پنداشتند، فاسد كرده بودند. ابوهريره رشد كرد و جوان شد البته جوان رشيد و قابل توجه خداوند به او عقل و درايتي بزرگ و قلبي فهيم عنايت فرموده بود. او با دارا بودن اين اوصاف، از ساير جوانان قبيله دوس ممتاز بود و بر آنها برتري داشت و احساس مي كرد كه اين استعدادها را خداوند در عوض فقر و تنگدستي و يتيمي و رتبه پايين او در ميان قومش به او عنايت فرموده بود. اما قومش به امتيازات او توجهي نمي كردند، زيرا جهالت، بر سراسر زندگي آنها سايه انداخته بود. با وجود استعدادهاي ياد شده، باز هم ابوهريره نتوانست مقام خود را در ميان قومش بالا ببرد. وهمچنان گمنام بسر مي برد.
همانطور كه در شرح آن گذشت، ابوهريره كودكي خود را در ميان قبيله دوس گذراند. ابتدا چوپاني خردسال در سايه پر مهر و عطوفت پدرش بود. بعد يتيمي ناتوان، و سرانجام جواني كامل و نيرومند و شريف گرديد. با اينكه فقير بود، اما مناعت طبع داشت. مردي بزرگوار و برئ از هر گونه سوء خلق بود. ابتدا با دقت به اعتقادات قومش نگريست ولي روش و آئين آنها را نپسنديد. و دنبال چيزي مي گشت كه دل شكسته و لب تشنه او را آرامش بخشد و سيراب كند. وعقل سرگشته او را هدايت نمايد. او بدنبال عقيده اي سالم و دين استوار بود. آيا راهي برايش وجود داشت؟! او منتظر ماند.
قبيله دوس با پرستش بت خود (ذي الخلصه) گمراه شده بودند. همانطور كه ساير قبايل عرب با بت هاي خود مبتلاي فتنه و فساد گشته بودند. قبيله دوس بت ياد شده خود را عبادت و تعظيم مي كردند و معتقد بودند كه بت مي تواند به آنها سود و زيان برساند و نعمتي به آنها ارزاني دارد يا خطري را از آنها دور سازد. و رويهم رفته در حوادث نيك وبد زندگي آنها تاثير بگذارد. بدين جهت براي بت خود جايگاه باشكوهي ساختند ويكي را بعنوان دربان و خدمتگزار آن تعيين كردند. كه ضمن خدمت به بت، به زائران آن خوش آمد مي گفت. تمام افراد قبيله دوس از زن و مرد گرفته تا بزرگ و كوچك آنها، همه به زيارت بت خود مي رفتند و هداياي خود را به پيشگاه او تقديم مي كردند. و براي خشنودي اش در برابر او حيوانات نذر كرده را سر مي بريدند.
در روزهاي معيني از سال بحضور ذي الخلصه شرفياب مي شدند و او را مورد انواع تعظيم و تكريم قرار مي دادند و پيرامون او طواف مي كردند و بدن خود را به او مي ماليدند. وقتي ابوهريره مي ديد كه قومش چنين كارهايي مي كنند، آنها را جاهل و نادان و دور از حقيقت مي دانست و از خود مي پرسيد: چرا اينها گرداگرد سنگي طواف مي كنند؟
و با وجودي كه همراه قومش نزد بت آنها مي رفت، اما عشق و علاقه اي را كه قومش نسبت به آن بت داشتند، و او را خداي خود مي دانستند، از خود نشان نمي داد. و در آداب و رسوم آنها شركت نمي كرد.
بلكه فقط براي سرگرمي و تفريح بدانجا مي رفت و آنچه را كه مي ديد و مي شنيد به آن توجه نمي كرد. او دوست نداشت كه در اعيادو جشن هاي قومش شركت كند، امّا مادرش او را وادار مي كرد و از خشم و عذاب ذي الخلصه مي ترسانيد. و تأكيد مي كرد كه حتماً در آن مراسم شركت كند.
بنابراين او بخاطر اصرار زياد مادرش، در آن مراسم شركت مي كرد.
ولي به اعتقادات قومش، ايمان نداشت و از طرف ديگر هم جرأت نمي كرد آئين آنها را انكار كند و بگويد كه كارهايشان جاهلانه است. و اگر هم اعتقادات آنها را در مورد تمسخر قرار مي داد، چيزي نداشت كه جايگزين آن اعتقادات نمايد، و قومش را بسوي آن دعوت دهد. ذي الخلصه تنها بتي نبود كه مورد انواع تعظيم قرار مي گرفت. (گرچه بيشتر به او توجه داشتند) بلكه دو بت ديگر نيز بنام هاي ذوالكفين و ذوشري با او در اين امر شريك بودند. قبيله دوس براي هر يك از آنها نيز خانه اي ساخته و خادمي مقرر كرده بودند. و براي هر يك از آنها نيز روزهايي تعيين كرده بودند كه در آن روزها نزد آنها مي رفتند و عبادات و طاعات خود را در حضور آنها انجام مي دادند و به آنها تعظيم مي كردند. بت ذولكفين را عمرو بن حممة الدوسي ساخته بود. و پس از درگذشت او پسرش حبيب بن عمرو از او نگهداري مي كرد و امور مربوط به آنرا انجام مي داد. و براي ذوالشري بت ديگر خود، در بهترين مكان خانه اي ساخته و زمين بزرگي را براي آنان اختصاص داده بودند. كه چشم انداز بسيار زيبايي داشت. بدين ترتيب كه آب از چشمه اي كه در كمركش كوه قرار داشت، جاري بود و از كنار ذوالشري مي گذشت. مردم ابتدا خود را با آب آن چشمه مي شستند و سپس در محضر ذوالشري حاضر مي شدند. ابوهريره همانطور كه بت بزرگ ذوالخلصه را حقير و بي ارزش مي شمرد، به اين دو بت ديگر نيز توجهي نداشت.
وقتي مي ديد كه رئيس قبيله و مسن ترين آنها (حبيب بن عمرو بن حممه) قومش را نزد (ذي الكفين) مي برد، حقارت و ناچيز بودن اين دو بت ديگر براي ابوهريره بيشتر مي شد. زيرا بارها از او شنيده بودند كه گفته بود: من مي دانم كه جهان آفريننده اي دارد، اما نمي دانم كه كيست؟
ابوهريره با خودش مي گفت: وقتي كه ما نمي دانيم كه آفريننده عالم چه كسي است، چه دليل دارد كه مخلوق و موجود آفريده شده اي را عبادت كنيم؟! در آن گيرودار، داستان عجيبي به نقل از سردار قبيله دوس (طفيل بن عمرو) كه شاعري فهميده و دانا بود، در ميان مردم شايع شد. در حاليكه آنرا حادثه عجيب و غريبي مي دانستند،
باصطلاح با آب و تاب آنرا براي يكديگر تعريف مي كردند. به نقل از طفيل بن عمرو، شرح واقعه چنين است طفيل مي گويد: براي انجام عمره به مكه رفتم و در آنجا با مردي از بني هاشم ملاقات كردم كه مي گفت من پيامبر خدا هستم و مردم را دعوت به توحيد و يكتاپرستي مي كنم. من به او ايمان آوردم و از ايشان خواستم كه بمن اجازه دهند تا نزد قومم برگردم و آنها را به اسلام دعوت نمايم.
همچنين درخواست نمودم كه برايم دعا كند تا خدا مرا با حجتي آشكار كه دليل صدق گفتار باشد، ياري دهد. پيامبر برايم دعا كرد و من برگشتم، هنگاميكه به منطقه ام رسيدم و از تپه اي كه مشرف بخانه هاي قومم بود پايين مي آمدم، نوري درخشان از سر شلاق من منعكس شد، گروهي از افراد قوم من كه در آن حوالي قرار داشتند آن نور را ديدند. تا اينكه به آنها رسيدم و داستان خود را براي آنها تعريف كردم و آنها را به اسلام دعوت نمودم، متأسفانه هيچكدام مرا تصديق نكردند و به جز پدر و همسرم كسي ديگر، دعوت مرا نپذيرفت. ابوهريره از شنيدن اين خبر، تكان خورد و بقدري خوشحال شد كه تا آن زمان از شنيدن هيچ خبري آنقدر خوشحال نشده بود. و اگر از مادرش نمي ترسيد قبل از ظهر همان روزي كه اين خبر را از دوست چوپانش شنيده بود، بخانه بر مي گشت و نزد طفيل مي رفت تا داستان او را از زبان خودش بشنود. اما ترجيح داد كه بقيه روز را بماند و طبق عادت هميشگي خود، در زمان مقرر، بخانه برگردد. و بعد از آن پيش طفيل برود و شب را با او ديدار و گفتگو كند و حكايتش را بشنود.
پس از غروب آن روز ابوهريره زماني كوتاه پيش مادر نشست وبعد از او اجازه خواست تا نزد طفيل بن عمرو برود و چگونگي داستانش را از زبان خودش بشنود. مادرش گفت: برو. ولي مواظب باش كه مثل او بي دين نشوي و دينت را تغيير ندهي. و كار مردي را كه همه مردم او را عاقل و فهميده تصور مي كردند (طفيل)
تكرار نكني. ابوهريره راه افتاد و بخانه طفيل رسيد و اجازه ورود خواست. طفيل به او خوش آمد گفت و با چهره اي خندان از او استقبال نمود و او را بر بستري نرم نشاند. ابوهريره گفت: عموجان! آمده ام تا آنچه را كه براي تو در مكه با مرد هاشمي اتفاق افتاده و ادعا مي كند كه پيامبر خداست، برايم تعريف كني. طفيل گفت: آري برادر زادة عزيز! سوگند به خدا كه او حقيقتاً پيامبر خداست. من به او ايمان آورده ام و از او پيروي مي كنم. زيرا انسان را بسوي حق و حقيقت دعوت مي كند. تو مرد دانا و فهميده اي هستي و بمن خبر رسيده كه تو در ذي الخلصه چيزي نمي بيني.
پس به دين خدا كه آخرين پيامبرش را براي اشاعه آن، بسوي ما فرستاده است، ايمان بياور.
ابوهريره گفت: خواهش مي كنم ابتدا، چگونگي مسلمان شدن خودت را برايم بازگو كن. چون خيلي مشتاق شنيدن آن هستم.
طفيل گفت: داستان من از اين قرار است كه من براي اداي عمره به مكه رفتم. در آنجا مرداني از طايفه قريش نزد من آمدند و گفتند: اي طفيل! تو به سرزمين ما آمده اي در اينجا مردي است كه ادعاي پيغمبري نموده و ما را خسته كرده است. نمي دانيم كه با او چگونه رفتار كنيم. جماعت ما را متفرق ساخته مانع اجراي دستوراتمان شده، گفته هايش سحر است. بين پدر و پسر، زن و شوهر و برادر فاصله مي اندازد. برادر را از برادر و زن را از شوهر جدا مي كند، مي ترسيم كه مبادا آنچه براي ما پيش آمده، براي شما و قومت نيز پيش آيد. سعي كن هرگز با او سخن نگويي و به سخنانش گوش فرا ندهي. سوگند بخدا آنقدر در گوشم زمزمه كردند كه تصميم گرفتم هيچ سخني از پيامبر نشنوم و با او حرف نزنم. تا جائيكه گوشهايم را پر از پنبه كردم كه مبادا سخني از سخنان پيامبر بگوشم رسد. صبح آن روز كه به مسجد رفتم، رسول خدا را ديدم كه در كنار كعبه ايستاده و نماز مي خواند. به او نزديك شدم و بخواست خدا جملاتي از گفته هايش را شنيدم. كلام بسيار زيبا
وشنيدني يي بود. با خود گفتم: مادرم به عزايم بنشينند، بخدا سوگند من كه مردي دانا و شاعري آگاه هستم خوب و بد را از يكديگر تشخيص مي دهم و چيزي برايم پوشيده نيست. پس چه چيزي مي تواند مرا از شنيدن سخنان اين مرد بازدارد!؟ اگر آنچه مي گويد، خوب باشد مي پذيرم و اگر بد باشد آنرا رد مي كنم.
بدين جهت صبر كردم تا رسول خدا بخانه اش برگردد. من هم دنبال او حركت كردم تا بخانه اش رسيدم. ايشان وارد خانه شدند من هم پشت سر آن حضرت(ص) وارد شدم و گفتم: اي محمد! قومت بمن چنين و چنان گفتند و تا حدي مرا از تو ترساندند كه گوشهايم را پر از پنبه كردم تا سخني از سخنان تو را نشنوم. اما مشيتالهي بر اين قرار گرفت كه برخي از سخنان تو را بشنوم. مي بينم كه سخنان خوبي هستند. بنابراين آنچه از اسلام در اختيار داري، بمن بگو. رسول خدا (ص) اسلام را بمن عرضه كرد و آياتي از كلام خدا برايم تلاوت نمود. سوگند بخدا كه تا آن وقت كلامي به آن زيبايي نشنيده بودم و دستوري عادلانه تر از آن نديده بودم. آنگاه مسلمان شدم و شهادت به حق دادم وگفتم: اي پيامبر خدا (ص) من در ميان قومم نفوذ دارم و دستوراتم را اطاعت مي كنند. اكنون كه در حال بازگشت بسوي آنها هستم، مي خواهم ايشان را به اسلام دعوت نمايم برايم دعا كن و از خدا بخواه كه بمن حجّت و دليلي عنايت فرمايد. تا در دعوت آنها به اسلام بمن كمك كند. رسول اكرم(ص) چنين دعا فرمودند: خداوندا! به او آيه و نشانه اي
عطا فرما.
از آن حضرت(ص) اجازه گرفتم و بسوي قومم برگشتم. هنگاميكه به تپة مشرف به خانه هايمان رسيدم. به ارادة خدا، نوري در پيشاني و ميان دو چشمم مانند چراغ نمايان شد. گفتم: خدايا اين نشانه را كه به من عطا فرمودي در جاي ديگر قرار بده. زيرا قومم خيال مي كنند كه بخاطر ترك دينشان، مسخ شده ام. آنگاه نور بر سر دُره و شلاقم منتقل شد. افرادي كه در اطراف آب جمع شده بودند، آن نور را كه بر شلاقم مانند چراغ آويزان و نمايان بود، ديدند. و آنرا بيكديگر نشان دادند.
در آن حال، من آهسته آهسته از گردنه پايين آمدم تا به آنها رسيدم پس از ملاقات و خوش آمدگويي، داستان خود را براي آنها بازگو نمودم و ايشان را به اسلام دعوت نمودم. ولي متأسفانه آنها سخنان مرا نپذيرفتند و ايمان نياوردند. از آنها جدا شدم و بسوي خانه رفتم. وقتي بخانه رسيدم، پدرم براي خوش آمدگويي نزد من آمد. گفتم: پدرجان! از من فاصله بگير. چون من از تو نيستم و تو از من نيستي. پدرم گفت: چرا پسرم؟ گفتم: من مسلمان و پيرو دين محمد(ص) شده ام. پدرم گفت: فرزندم! دين من هم همان دين توست.
گفتم: پس برو غسل كن و لباس تميز بپوش و بعد بيا تا آنچه را كه آموخته ام: بتو بياموزانم. بعد همسرم پيش من آمد. با او نيز مانند پدرم سخن گفتم. او نيز مسلمان شد. بعد افراد قبيله خود را به اسلام دعوت نمودم، ولي آنها دعوت مرا نپذيرفتند، طفيل سخن مي گفت و ابوهريره با دقت گوش مي داد. و آن سخنان را با دل و جان فرا مي گرفت پس از اينكه داستان طفيل بپايان رسيد، چهره ابوهريره از فرط خوشحالي مانند برق درخشيد و گفت: اي ابوعمرو! لطفاً بعضي از سخناني را كه براي اين پيامبر(ص) نازل شده، و او برايت گفته است، برايم بخوان تا بشنوم و لذت ببرم. طفيل پذيرفت. و شروع بخواندن كرد ابوهريره بار ديگر فرياد زد و گفت: كافي است ابوعمرو!
بخدا سوگند تاكنون كلامي مانند اين كلام نشنيده ام و از هيچ عربي سراغ نداريم كه چنين كلامي يا نزديك به آن، گفته باشد. اين سخن كلام انسان نيست. و من گواهي مي دهم كه معبودي جز الله وجود ندارد و محمد فرستاده اوست. از اين لحظه من هم به دين تو گرويدم و ايمان آوردم به آنچه كه تو ايمان آورده اي. طفيل از اسلام آوردن ابوهريره خوشحال شد و گفت: سپاس خداوند را كه تو را به اسلام هدايت كرد و از آتش دوزخ نجات داد. ابوهريره لگامي به طفيل انداخت و گفت: اكنون از رسول خدا(ص) و سيرت و دعوتش در ميان قومش برايم سخن بگو. طفيل گفت: خداوند ده سال است كه او (محمد) را به پيامبري مبعوث نموده و اولين جمله اي كه به ايشان وحي شده، اين است كه : بخوان به نام پروردگارت كه بيافريده آدمي را از لخته خوني، بخوان، و پرودگار تو ارجمندترين است. خدايي كه به وسيله قلم آموزش داد، به آدمي آنچه را كه نمي دانست بياموخت.
خداوند پيامبرش را از ميان شريف ترين مردم قريش يعني بني هاشم برگزيد. هنوز در شكم مادر بود كه پدرش دار فاني را وداع گفت. پس از درگذشت پدر، خداوند سرپرستي او را بعهده جدش، عبدالمطلب واگذار نمود، پس از عبدالمطلب، ابوطالب او را تحت حمايت و كفالت خود قرار داد. تا اينكه بزرگ و مستقل شد.
و پس از نزول وحي برايشان، ابتدا مردم را مخفيانه به دين اسلام دعوت نمود. در آن مدت حدود چهل نفر مرد و زن، كوچك و بزرگ به او ايمان آوردند.
سپس بدستور خدا، دعوتش را آشكار نمود. قريش او را مورد سرزنش و مسخره قرار دادند و يارانش را شكنجه دادند تا اينكه آنها مجبور شدند بخاطر حفظ دين خود به حبشه مهاجرت كنند.
آري! محمد(ص) مردم را به توحيد و يكتاپرستي و دست برداشتن از عبادت سنگ و بت دعوت مي كرد، همچنين آنها را به راستگويي، امانتداري، صلة رحم، حسن همسايگي، دست نگاهداشتن از محارم، اجتناب از خونريزي امر مي فرمود و از شهادت دروغ، خوردن مال يتيم، تهمت زدن به زنان پاكدامن، و ساير زشتي ها باز مي داشت. و فرمود كه فقط خدا را عبادت كنند و كسي را با او شريك
نسازند. نماز بخوانند و اموال خود را در راههاي درست انفاق نمايند. اي ابوهريره! در مورد رسول خدا(ص) بايد بگويم كه تاكنون مردي زيباتر و كاملتر از او نديده ام.
چهره اش نوراني و كليه خصلتهايش نيكوست. نقص عضو ندارد زيبا، راستگو، امانتدار، نرم خو و هميشه خندان است. هر كس او را ببيند با او دوست مي شود و به او اعتماد مي كند. حتي اگر دينش را قبول نداشته باشد. من در حالي از او جدا شدم كه آن حضرت(ص) خودش را در موسم حج بر طوايف مختلف عرب عرضه مي داشت. من از آن حضرت(ص) درخواست نمودم تا همراه من بيايد و قوم مرا به اسلام دعوت نمايد. ولي آن حضرت(ص) قبول نكردند و بمن دستور دادند كه نزد قومم برگردم و آنها را به اسلام دعوت كنم و پس از پيروزي كه آن حضرت(ص) بر قومش (قريش) به او بپيوندم.
در اينجا بار ديگر ابوهريره به طفيل نگاه كرد و گفت: گواهي مي دهم كه معبودي جز خدا وجود ندارد و محمد پيامبر(ص) خداست. و من قومم را به اين شهادت دعوت خواهم كرد. تا خدا آنها را از جاهليت و شرك و بت پرستي، نجات دهد. خدا را
سپاس مي گويم كه چشم و گوش و قلب مرا به اسلام هدايت كرد. اي ابوعمرو! خداوند بتو نيز پاداش خير دهد كه زمينه هدايت مرا فراهم ساختي.
ابوهريره نيز خيلي زود تمام آنچه را كه از طفيل آموخته بود، حفظ كرد. خواندن نماز را از او فرا گرفت و اين فريضه را به بهترين وجه ادا مي كرد. بعد از آن ابوهريره افراد قبيله اش را به اسلام و توحيد فرا خواند و از شرك و بت پرستي باز داشت.
از سوي ديگر، افراد قبيله اش كه مي دانستند او مسلمان شده و از دين آنها برگشته است، شروع به سرزنش او كردند و بخاطر كاري كه كرده بود ملامتش مي كردند. در راس همه، مادرش قرار داشت كه سرسخت ترين آنها نيز بشمار مي رفت. مادرش اصرار مي كرد كه او دين جديدش را رها سازد و به دين آباء و اجدادي خود بازگردد. ابوهريره در پاسخ مادرش گفت: مادرجان! ديني را كه پيرو آن شده ام، دين كامل و برحق است. خدا جز اين دين، دين ديگري را نمي پذيرد. مادرش قبول نمي كرد و مكرر او را مورد سرزنش قرار مي داد. سرانجام ابوهريره جواب نهايي خود را به مادرش داد و به او فهماند كه هرگز دين جديدش (اسلام) را تغيير نخواهد داد و آنرا با هيچ چيزي در دنيا عوض نخواهد كرد.
ابوهريره و طفيل، براي دعوت قومشان به اسلام، كوشش بسيار نمودند، ولي هيچكس دعوت آنها را نپذيرفت. زيرا بت پرستي در اين قبيله شدت يافته و فواحش و منكرات در ميان آنها بوفور ديده مي شد كه آنها را از حركت بسوي فضايل اخلاقي باز مي داشت. طفيل از اين تلاش بي نتيجه به تنگ آمد. زيرا او مرد شرافتمند و بانفوذي بود و انتظار داشت كه قومش، دعوت او را بپذيرند. ولي آرزوي او برآورده نشد و در مدت يكسال، جز پدر و همسرش و ابوهريره كسي دعوت او را نپذيرفته بود.
بدين جهت مات و مبهوت مانده بود و نمي دانست كه دست به چه كاري زند و چه عملي انجام دهد؟
در يكي از روزها ناگهان طفيل به ابوهريره گفت مي خواهم نزد رسول خدا(ص) بروم و از قبيله خود شكايت كنم.
قلب ابوهريره از شنيدن اين خبر تكان خورد و به طفيل گفت: مرا با خود نمي بري كه رسول خدا(ص) را ببينم و با او بيعت كنم؟ طفيل گفت: قريش بشدت با رسول خدا(ص) دشمني مي ورزند و هر كسي كه دوست رسول خدا(ص) باشد با او نيز دشمني مي كنند. مي ترسم تو را بمكه برم زيرا مورد اذيت و آزار آنها قرار مي گيري. قريش، احترام مرا بخاطر روابط ديرينه اي كه با آنها دارم و مقامي
كه در ميان قوم خود دارا هستم، حفظ مي كنند. اما در مورد شما نمي توانم اطمينان كنم كه به شما اذيت و آزار نرسانند. بدين جهت، ابوهريره ماند و طفيل بناچار تنها بمكه رفت. و خدمت آن حضرت(ص) شرفياب شد. و گفت: اي رسول خدا(ص) قبيله دوس در مقابل من ايستادند و نافرماني كردند و از اسلام سرباز زدند. آن حضرت(ص) دستهايش را بسوي آسمان بلند كرد. طفيل مي گويد: خيال كردم اكنون آن حضرت(ص) قومم را نفرين خواهد كرد و بخاطر اين كار خوشحال شدم. زيرا خيلي از آنها ناراحت بودم. اما در كمال ناباوري ديدم كه پيامبر مهربان در مورد آنها اينگونه دعا فرمودند: خداوندا! قبيله دوس را هدايت كن و آنها را بسوي اسلام بياور. سپس بمن دستور دادند كه دوباره نزد قومم برگردم و با نرمش آنها را به اسلام دعوت كنم.
طفيل برگشت و به ابوهريره مژده داد كه رسول خدا(ص) براي هدايت قومش دعاي خير نموده است. پس آندو با هم بسوي قومشان رفتند و دوباره آنها را به اسلام دعوت كردند. در سايه دعاي پيامبر(ص) سركشي ها از بين رفته و قلبها نرم شده و آماده پذيرفتن اسلام شده بود. كم كم افراد قبيله دوس، وارد دين خدا شدند.
ابوهريره در 23 سالگي مسلمان شد. چند سال از اسلام آوردنش نگذشته بود كه جواني رشيد شد و خداوند به او گشايش در روزي عنايت فرمود. لاجرم غلامي خريد تا به او و مادرش خدمت كند. فقط يك چيز، خواب را از چشمانش ربوده و او را بي تاب كرده بود، كه آنهم دوري از پيامبر اكرم(ص) بود.
زيرا قلب او مالامال از محبت پيامبر(ص) بود و آرزو داشت كه هر چه زودتر خاك قدوم مباركش را توتياي چشم كند و در كنار او زندگي نمايد.
اخبار شاد كننده اي كه از طفيل در مورد رسول خدا(ص) مي شنيد، عشق و علاقه اش را براي هجرت بسوي او (پيامبر اكرم) دوچندان مي كرد. سرانجام در يكي از روزها، طفيل به ابوهريره خبر داد كه رسول خدا(ص) به مدينه هجرت كرده اند. و مردم مدينه ضمن استقبال بي سابقه از ايشان، به او ايمان آورده و مسلمان شده اند.
و مهاجرين و انصار، به كمك يكديگر لشكري بوجود آورده و با شمشير و نيزه هاي خود از اسلام دفاع مي كنند.
متعاقباً اخبار شاد كننده بسيار يكي پس از ديگري بگوش او مي رسيد. از جمله پيروزي مسلمين بر قريش در جنگ بدر، و...
بدين جهت روز بروز، اشتياق و علاقه ابوهريره براي ديدار آن حضرت(ص) بيشتر مي شد. در اين اواخر نيز خبر پيروزي مسلمانان بر كفار، در جنگ احزاب خوشحالي آنها را دو چندان كرد، بويژه كه در آن جنگ پيروزي بزرگي نصيب پيامبر و يارانش شده و نيروي آنها قويتر گشته و يقين آنها مانند كوههاي محكم، استوار گرديده بود.
دلايل فوق، شوق و علاقه ابوهريره را براي هجرت بسوي آن حضرت (ص) به خرين حد خود رساند. اما دو مانع بر سر راهش وجود داشت. يكي مادرش و ديگري طفيل كه مي خواست نزد قومش بيشتر بماند تا تعداد مسلمانهاي قبيله دوس زياد شود، آنگاه همه با هم بسوي پيامبر هجرت كنند. ابوهريره پس از تلاش زياد، توانست مادرش را قانع كند كه به مدينه هجرت نمايند. بعد پيش طفيل رفت و او را براي هجرت هر چه زودتر بمدينه تشويق نمود. و به او گفت: اكنون كه بياري خدا، اسلام در قبيله دوس منتشر شده و دهها نفر ايمان آورده اند، وقت آن رسيده است همراه كسانيكه ايمان آورده اند، بسوي رسول خدا(ص) هجرت كنيم تا ضمن ديدار و همراهي با ايشان در كنار وجود مباركش خوشبخت زندگي نماييم. سرانجام طفيل، با خواسته ابوهريره موافقت نمود و ناگهان او را با اين جملات كه از شنيدن آن در پوست خود نمي گنجيد، مژده داد و گفت: اي ابوهريره! آماده باش. وقت هجرت فرا رسيده است.
صبح يكي از روزها، سواران مهاجر دوسي بسوي حجاز حركت كردند در رأس آنها طفيل بن عمرو كه رهبرشان بود، قرار داشت.
ابوهريره در كنار او حركت مي كرد و از اين هجرت خيلي خوشحال شده بود طوري كه هيچيك از مهاجرين به اندازه او خوشحال نبودند.
در طول سفر با نغمه حَدِي (سرودي كه ساربانان مي خوانند تا شتران تيزتر روند) به سفر خود شور و حال خاصي داده بودند. تني چند از آنها آواز مي خواندند و ديگران آنها را همراهي مي كردند. اين نغمه ها به كوهها، دشتها و دره ها مي رسيد و انعكاس آن دوباره بسوي آنها باز مي گشت و بگوش شترها مي رسيد و سرعت آنها را زياد مي كرد.
ساير افراد قبيله دوس بشدت ناراحت بودند كه چرا اين همه افراد قبيله از موطن خود، جدا مي شوند و به سرزميني هجرت مي كنند كه هيچ اطلاعي درباره آن ندارند. و زماني اندوه افراد قبيله بيشتر شد كه ديدند هيچ خانه اي وجود ندارد كه يكي از اعضاي خود را از دست نداده باشد. مهاجرين حدوداً از ميان هشتاد خانواده بودند كه از ساير اعضاي خود جدا مي شدند يكي از افراد قبيله گفت: عجيب است كه اين دين با اينها كاري كرده است كه حاضر به ترك خانه و كاشانه خود شده اند! اين سخن تأثير شگرفي در بسياري از مردم گذاشت بگونه اي كه در مورد اين دين بفكر فرو رفتند كه چرا تا اين حد روي برادرانشان اثر گذاشته است؟ اين سخن روزنه اي براي تفكر عميق در برابر عقل آنها گشود.
ابوهريره در ميان سواران مهاجر به حركت خود ادامه داد و خستگي شديدي را كه در طول سفر او را از پاي درآورده بود، احساس نمي كرد. با وجودي كه مادرش در طول سفر او را نكوهش مي كرد و از اينكه به ستوه آمده است مكرراً او را سرزنش مي نمود، ابوهريره احساس خوشبختي مي كرد و هر روز از روز قبل بيشتر خوشحال مي شد. و با شتاب منتظر لحظه ملاقات، با پيامبري بود كه او را حتي از دور هم خيلي دوست داشت. او براي اين لحظه حساس، چندين سال انتظار كشيده بود. و اينك آن لحظه فرا مي رسيد. قلب ابوهريره از فرط خوشحالي بشدت مي تپيد. و مملو از عشق به رسول خدا بود. بيش از ده روز بر مهاجرين گذشت و آنها هم چنان طي طريق مي كردند و به راه خود ادامه مي دادند، تا اينكه وارد سرزمين حجاز شدند.
اينك آنها نزديك مدينه قرار داشتند و از دور كوه احد را مي ديدند. ولي افسوس كه غروب آفتاب فرا رسيد و روشني از ميان رفت و كوه عزيز و سر بفلك كشيده كه افق را مي پوشانيد از نظر ناپديد گشت. آنها ديگر آنرا جلوي خود نمي ديدند.
با وجودي كه روشني ماه تمام فضا را در برگرفت، خللي در عزم آهنين آنها بوجود نيامد. بلكه مصمم تر شدند و عشق و علاقه ديدار رسول خدا، در وجودشان به آخرين حد خود رسيد. آنها اكنون به سرزمين مدينه رسيده بودند. فريادشان بلند شد و خدا را بپاس اينكه به ياري او به مقصد رسيدند و وارد شهر پيامبر شدند، سپاس فراوان گفتند.
مدينه گروه جديدي از مهاجرين را استقبال مي كرد كه جز عده معدودي، هيچ كس از آمدن آنها باخبر نشد. زيرا مردي در مدينه وجود نداشت. بلكه آنها به خيبر رفته بودند تا قلعه هاي آنرا بگشايند و يهودياني را كه براي حمله به مدينه و شورش بر ساكنين آن، نقشه كشيده بودند، ادب كنند. مهاجرين توقف كردند و بارهاي خود را از شترها پايين آوردند. و روي زمين دراز كشيدند. بعلت خستگي زياد بخواب عميق فرو رفتند. تنها چيزي كه آنها را بيدار كرد، صداي مؤذن بود كه مردم را براي اداي نماز صبح فرامي خواند.
شنيدن صداي اذان، چقدر براي آنها زيبا بود! زيرا براي اولين بار بود كه صداي الله اكبر را از زبان مؤذن رسول خدا مي شنيدند. از خواب برخواستند و وضو گرفتند و بسوي مسجد پيامبر(ص) براه افتادند.
هر يك آرزو داشت كه سعادت ديدار رسول خدا نصيبش شود. به او سلام گويد و با او بيعت نمايد.
ابوهريره جلوتر از همه وارد مسجد نبوي شد زيرا علاقه اش به پيامبر(ص) از همه بيشتر بود. اما هنگام ورود، با كمال حيرت ديد كه تعداد نمازگزاران اندك است و بيشتر سالخورده و مريض هستند از يكي پرسيد كه پيامبر(ص) كجاست؟ به او گفت: آن حضرت(ص) به خيبر رفته تا آنرا فتح كند. ابوهريره از شنيدن اين خبر غمگين شد. چون ديدار رسول خدا كه مدتهاي طولاني انتظار آنرا كشيده بود، در آن لحظه نصيبش نمي شد. ساير افراد قبيله دوس هم كم كم وارد مسجد شدند و در آن، جاي گرفتند. ابوهريره خبر عدم حضور پيامبر اكرم(ص) را به آنها رسانيد ابري از غم و اندوه چهرهايشان را پوشانيد. زيرا آنها آرزوهاي زيادي در دل خود پرورانده بودند، مي خواستند با آن حضرت(ص) ديدار كنند و از سيماي ملكوتي اش بركت حاصل نمايند و با او در آن روز بر اسلام بيعت نمايند.
نماز شروع شد. و مردي از مسلمانان جلو رفت تا امامت كند. ابوهريره از كسي كه در كنارش قرار داشت، پرسيد اين مرد كيست؟ به او گفت: اين شخص سباع بن عرفطه غفاري است. پيامبر(ص) او را براي مدتي كه در مدينه حضور ندارد، جانشين خود تعيين نموده است، تا امامت مسلمانان را بعهده داشته باشد. امام تكبير گفت و نمازگزاران نيز پشت سر او تكبير گفتند و به نماز ايستادند. پس از قرائت سورة فاتحه، امام آياتي از سوره مريم را تلاوت نمود. ابوهريره كه براي اولين بار آن آيات را مي شنيد، با علاقه به آن گوش مي داد. در ركعت دوم، امام پس از فاتحه، آياتي از سوره مطففين را خواند امام، سوره را تا آخر تلاوت كرد. ولي ابوهريره مي گويد، من همچنان در قسمت اول سوره مانده بودم و آن جملات را تكرار مي كردم و با خود گفتم: اي ابوفلان! هلاكت بر تو باد. هلاكت بر تو باد. منظور من مردي از قبيله دوس بود كه دو پيمانه براي وزن كردن داشت. آنرا كه سنگين تر بود براي خودش بكار مي برد و ديگري را كه سبكتر بود براي ديگران و فريب آنها مورد استفاده قرار مي داد. ابوهريره معني آياتي را كه شنيده بود، مي دانست. بدين جهت، طبيعتش با آنها خو گرفت و اثري زيبا بر قلبش نهاد.
نماز تمام شد. ابوهريره و طفيل، نزد سباع بن عرفطه رفتند و پس از سلام و احوالپرسي، او را در جريان آمدن خود قرار دادند. عرفطه به آنها خوش آمد گفت و كار آنها (مهاجرت بمدينه) را مورد ستايش قرار داد. بعد او و دوستش همراه ساير مردان قبيله به جايگاه خود بازگشتند و با هم مشورت كردند كه آيا در مدينه بمانند، تا رسول خدا برگردد يا دنبال او به خيبر بروند؟ هر يك نظري داشت. ابوهريره با صداي بلند نظر خود را اعلام كرد بگونه أي كه همه شنيدند. او گفت: هر جا كه رسول خدا باشد من آنجا خواهم رفت. اين سخن، ياران ابوهريره را براي ادامه سفر تشويق كرد و قرار شد كه صبح روز بعد بسوي آن حضرت(ص) حركت كنند. ابوهريره مادرش را در مدينه گذاشت و فرداي آنروز، همراه مهاجرين قبيله دوس بسوي خيبر حركت كرد. و غلامش را كه براي خدمت خود و مادرش، خريده بود. با خود برد. خورشيد طلوع كرد و همه جا روشن شد. هوا گرم بود و اندك اندك گرماي آن افزايش مي يافت. مهاجرين، شدت گرما را احساس مي كردند ولي آنرا تحمل و به آن توجهي نمي كردند. زيرا آنها قصد كار مهمي داشتند كه تحمل تمام مشكلات، براي دستيابي آن، سهل و آسان مي نمود. هنگام ظهر احساس خستگي شديد كردند. و در جايگاهي، از شتران خود پايين آمدند و پس از اداي فريضه ظهر، بخواب قيلوله فرو رفتند. پس از استراحتي كوتاه، دوباره براه افتادند و تا پاسي از شب، همچنان براه خود ادامه دادند. آنگاه بقيه شب را در دامنه كوهي كوچك خوابيدند. بامداد روز بعد ابوهريره از خواب بيدار شد و براي اداي نماز صبح، اذان گفت و دوستانش را بيدار كرد. همه نماز خواندند و بار ديگر راه سفر در پيش گرفتند. و چون در طول سفر، جايي توقف و استراحت نكردند، خيلي خسته و ناتوان بودند. هنگام ظهر استراحت كوتاهي كردند و بعد از اين قيلوله، به سفر خود ادامه دادند. و اميدوار بودند كه فردا وارد خيبر خواهند شد و به آرزوي ديرينه خود، دست خواهند يافت. پانزده روز از آغاز سفر آنها مي گذشت. جز يك روز كه در مدينه ماندند، از ابتداي سفر، جائي توقف نكرده بودند. بدين جهت خستگي آنها به آخرين حد خود رسيده بود و داشت آنها را از پاي در مي آورد. اگر در وراي اين خستگي هاي سفر، آرزوهاي ذيقيمتي وجود نمي داشت، آنها مي توانستند اين همه خستگي و مشكلات را تحمل كنند.
با وجود آنهمه خستگي، ابوهريره ديد كه غلامش در جمع آنها نيست. به اطرافش نگاه كرد تا او را پيدا كند. ولي او را نيافت. از دوستان خود پرسيد. گفتند كه او را نديده اند. ابوهريره يقين كرد كه يا از كاروان جدا و گم شده، يا اينكه فرار نموده است.
از كاروان جدا شد و تنها به جستجوي او پرداخت. ولي پس از تلاش زياد، نه تنها او را پيدا نكرد، بلكه با خستگي بيشتر دوباره بسوي كاروان برگشت. و در طول راه و در ميان كوههاي سر بفلك كشيده با صداي بلند اين شعر را تكرار مي كرد.
يا ليلة من طولها و عنائها ... على أنها من دلده الكفر نجت
معني: چه شبي طولاني و مشقت بار، به قيمت اينكه از بلاد كفر نجات يافت.
سرانجام به كاروان رسيد و آنها را از مشكل خود باخبر ساخت. دوستانش به او دلداري دادند و با او احساس همدردي كردند. ابوهريره در پاسخ آنها گفت: هيچ اشكالي ندارد كه غلامم گم شده يا ثروتم را از دست بدهم. اما ديدار رسول خدا(ص) نصيبم گردد.
اين جمله، خستگي آنها را برطرف ساخت و مشكلات سفر را به فراموشي سپرد و با نيرويي سرشار از صبر و تحمل به آنها كمك كرد. صبح روز سوم، مهاجرين پس از اداي نماز صبح براه افتادند.
كم كم خورشيد طلوع كرد و روشني همه جا را فرا گرفت. خيبر
با قلعه هاي بلندش از دور نمايان شد. با ديدن آن، قلب ها تپيدو عشق ها در سينه ها شعله ور گرديد. بار ديگر يكي از ميان آنها شروع بخواندن سرود كرد. شترها بسرعت خود افزودند و سواران خود را با شتاب هر چه بيشتر، بمقصد نزديك كردند. و پس از چند لحظه آنها را به اردوگاه مسلمين رسانيدند. رسول خدا(ص) بوسيله نگهبانان خود از آمدن آنها باخبر شد. در آن لحظه، پيامبر اكرم(ص) در مركز فرماندهي قرار داشت و مسلمين در مورد فتح آخرين قلعه خيبر، نقشه مي كشيدند. ابوهريره قبل از همه، به آن حضرت(ص) نزديك شد. در حالي كه اشك شادي از چشمهايش سرازير بود، گفت: السلام عليك يا رسول الله و دستش را بسوي آن حضرت(ص) دراز كرد. رسول خدا(ص) جواب سلامش را داد و فرمود تو كي هستي؟
ابوهريره جواب داد: من عبدالشمس بن صخر دوسي معروف به ابوهريره هستم. آن حضرت(ص) با تبسم فرمود خير بلكه تو ابوهريره، عبدالرحمن بن صخر دوسي هستي. ابوهريره لبخندي زد و گفت: بله من عبدالرحمن بن صخر دوسي هستم. بعد گفت: اي رسول خدا(ص) من همراه قومم آمده ام تا با تو بر اسلام بيعت كنم. و نزد تو باشم و از همراهي تو سعادتمند شوم. رسول خدا(ص) با او بيعت كرد و به او خوش آمد گفت و برايش دعا كرد. بعد طفيل آمد و به پيامبر اكرم(ص) سلام داد و او را در آغوش گرفت و بر پيشاني مباركش بوسه زد. سپس بقيه مهاجرين آمدند و به رسول خدا سلام دادند و با او بر اسلام بيعت نمودند. طفيل كنار رسول خدا(ص) ايستاده بود و يكي يكي آنها را اسم مي برد و به محضر آن حضرت(ص) معرفي مي كرد. پيامبر اكرم(ص) از آمدن مهاجرين خوشحال شد و آنها هم از ديدن رسول خدا(ص) بشدت خوشحال شدند. زيرا به بزرگترين آرزوي خود در طول زندگي دست يافته بودند و ديدار آن حضرت(ص) توتياي چشم آنها شده بود، از شدت خوشحالي گريه مي كردند.
خصوصاً وقتي كه ديدند عظمت و هيبت و زيبايي آن حضرت(ص) بمراتب بيشتر از آنست كه آنها تصور مي كردند.ابوهريره بيشتر از همه خوشحال بود. كنار آن حضرت(ص) نشست و مكرر نگاههاي محبت آميز و توأم با احترام خود را به آن حضرت(ص) مي انداخت. در آن اثناء و در حاليكه رسول خدا(ص) اسلام و دستورات آنرا براي مهاجرين توضيح مي داد، ناگهان غلام ابوهريره در برابرش آشكار شد. ابوهريره مي گويد: از ديدن او تعجب كردم و حيران شدم. زيرا يقين كرده بودم كه او فرار كرده است. در اين انديشه بودم كه آن حضرت(ص) بسوي من نظر انداخت و فرمود: اي ابوهريره! اين فرد غلام توست؟ گفتم: آري اي رسول خدا! از شنيدن اين جمله بيشتر تعجب كردم. و با خود گفتم چه كسي به پيامبر خدا(ص) گفت كه اين فرد غلام من است و او گم شده است؟ بدين جهت بلافاصله شهادت آوردم و گفتم: كه من گواهي مي دهم كه هيچ معبودي جز الله وجود ندارد و تو رسول برحق خدا هستي. و تو شاهد باش كه من اين غلام را بخاطر رضاي خدا آزاد كردم. رسول خدا(ص) از اين پاسخ ابوهريره شاد شد و دانست كه او جواني زيرك و دانا است. سپس آن حضرت(ص) از طفيل در مورد قومش پرسيد. طفيل گفت: خداوند دعاي شما را پذيرفت و قوم مرا هدايت كرد. تاكنون بيش از هشتاد خانواده از آنها ايمان آورده اند. ولي متأسفانه هنوز تعداد زيادي از آنها همچنان بر شرك باقي مانده و از پذيرفتن اسلام سر باز زده اند. بعد از آن حضرت(ص) خواست كه آنها را نفرين كند. پيامبراكرم(ص) دستهايش را بلند كرد. قلب ابوهريره از ديدن آن صحنه تكان خورد و با خود گفت: قبيله دوس هلاك شد. و گمان كرد كه اكنون رسول خدا(ص) بعد از شنيدن سخنان طفيل و اينكه آنها هنوز بر فسق و فجور و كفر خود، باقي مانده اند، آنها را نفرين خواهد كرد. اما با كمال تعجب ديد كه آن حضرت(ص) بار ديگر در مورد طفيل و ابوهريره و دوسي ها با كمال مهرباني دعاي خير فرمود و گفت: بار الها! قبيله دوس را هدايت كن و آنها را به سوي اسلام بياور. ابوهريره و ساير دوسي ها از شنيدن اين دعاي مباركآن حضرت(ص) خوشحال شدند و يقين كردند كه بزودي تمام افراد قبيله آنها ايمان آورده و مسلمان خواهند شد. و مشعل فروزان ايمان در وجودشان شعله ور خواهد گشت.
بازديد:2124| نظر(0)

نظرسنجی

عالي
خوب
متوسط
می پسندم


آمار بازدیدکنندگان
جستجو در سایت