« وَمَا كَانَ الْمُؤْمِنُونَ لِيَنْفِرُوا كَافَّةً فَلَوْلَا نَفَرَ مِنْ كُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طَائِفَةٌ لِيَتَفَقَّهُوا فِي الدِّينِ وَلِيُنْذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذَا رَجَعُوا إِلَيْهِمْ لَعَلَّهُمْ يَحْذَرُونَ » مـؤمنان را نسزد كه همگي بيرون روند (‌و براي فراگرفتن معارف اسلامي عازم مراكز علمي اسلامي بشوند)‌. بـايد كـه از هر قوم و قبيله‌اي‌، عدّه‌اي بروند (‌و در تـحصيل علوم ديني تلاش كنند) تا با تعليمات اسلامي آشنا گردند، و هنگامي كه به سوي قوم و قبيلۀ خود برگشتند (‌به تعليم مـردمـان بـپردازنـد و ارشـادشان كنند و) آنـان را (‌از مخالفت فرمان پروردگار) بترسانند تا خودداري كنند

آوای عبرت بر کوه بلند گنو | مقالات 6 تير 1395
آوای عبرت بر کوه بلند گنو

گامهایمان با چه ذوقی بسوی بلندی ها برداشته میشد، آرام و روان گردنه ها را پیمودیم ، نگاه تک تک ما بسویی خیره بود. چشمان ما منتظر ندیدنی هایی بودند که عمری از دیدنشان محروم بودیم.

قلب ها به وقت صعود بسوی بلندی ها هم شاد بودند و هم نگران. شاد بودیم که در اوج بلندی نگاه مان را به پرواز در می آوردیم وبر آن نگران بودیم که دیده ها به وقت دیدن درّه ها می ترسید و از سقوط اندهباری به دل ما خبر میداد.

طبیعت قلب ما هم اینگونه است اوج را می پسندت و از سقوط هراسان است.

آوای عبرت بر کوه بلند گنو

زمین از بلندی درمقابل وسعت آسمان چه کوچک به نظر می رسید.

بر این امید بودیم که از بلندی جاهای زیادی را تماشا کنیم ولی اینگونه نبود هرچه بالاتر می رفتیم بیشتر از اطراف فاصله میگرفتیم و به دنیای دیگری وارد می شدیم.

در بین پیچ و خم راه ها، دره هایی بودند که رد پای خشونت جریان آب باران را بجا گذاشته بودند. برگهای ظریف و رنگ پریده بر دامنه کوه در آرامش باد وجودش را بسوی ما چه زیبا اشاره میکردند.

به هر گردنه ای که می رسیدیم بی قرار بسوی گردنه دیگری خیره بودیم شاید منتظرپایان گردنه ها بودیم. هر چه بالاتر صعود میکردیم در پای کوه همه چیز کوچکتر به نظر میرسید.

ارتفاع از تغییرهوا حرف میزد ،حتی پرده ی گوش ما را مورد خطاب قرار میداد این احساس تنها من نبود ، گاهی سکوت و گاهی زبان معطر دوستان به سخن می آمد انگار قلب های هریک برای دیگری از بلندی ها حکایتی داشت.

آوای عبرت بر کوه بلند گنو

بر این باور بودم سکوت دوستان از برای آن بود که به دنبال واژه هایی هستند که به زیبایی احساسات خود را بیان کنند. هر لحظه تبسم ها شیرین تر می شد ، چه خوب بود دیدن لب های خندان دوستان ، من هم شوق خندیدن داشتم اما خیلی خسته بودم شاید چشمانم خسته ی خواب بود. لیکن قلبم بیدار بود و از لحظه ها قصه می ساخت و به حافظه ام می سپرد.

هریک بر بلندی ایستادیم و محو تماشای اطراف شدیم. منتها هرچیزی که از ما دور می شد از دیده ی ما پنهان می شد، در حالی که خیلی چیزها وجود داشتند ولی ما نمی دیدیم. شاید ذهن ما در همان بلندی مشغول حل معمای عجیبی بودند.

آوای عبرت بر کوه بلند گنو

دیدیم که بر عرصه ی خاک ، دست پنهان و نازک ابر پهن است ، که جلو دید ما را بسوی اطرف گرفته . حیرت من آنجا دو چندان شد که بربلندا قلب ما ترسان بودند در حالی که نمی دانستیم الله متعال چه جراتی به دل های کوچک پرندگان آسمان داده که در آن همه اوج بر قله ها آرام اند که ما با آن غریب بودیم.

البته غالب اوقات واقعیات غریب جلوه میکنند . آن سوی بلندی ها وقتی حاشیه های پای کوه محو و ناپدید شدند پیش روی ما دست نوازش ابرها پدیدار گشت و با زبان دیگری با دل های ما حرف میزد شاید نوعی زبان تفکربود.

به یاد رسول الله صلی الله علیه وسلم افتادم که به سوی کوه های اطراف مکه بالا می رفت و در خلوت بر بلندی ها تفکر میکرد و با الله راز و نیاز می نمود.

لحظه ها چه تند سپری می شدند َ، دست لرزان غروب دیده می شد که داشت آهسته بر دامنه ی کوه، رنگ سایه میکشید ، هریک به دل خویش ذوقی داشتیم. گمانم بر این باور بود که هریک با قلب پر ازصداقت با خود حرف میزد.

آوای عبرت بر کوه بلند گنو

دقایقی که سوی قبله نماز خواندیم لحظه ی آرامش ما بود. دوست داشتیم بر بلندی باز با الله سخن بگوییم ، دل ما بی قرار خدا بود ، عجز خود را در بلندی ها دیدیم و آموختیم که بر خاک هر بزرگی، ذره ای بیش نیست.

چه خوب لقمان حکیم در عبرت فرزندش ، کوه را در بلندی خطاب نموده تا اینگونه سجود بسوی الله به فرزندش بیاموزد وپرهیز ازغرور و تکبر در زمین آگاه سازد.

«وَلَا تُصَعِّرْ خَدَّكَ لِلنَّاسِ وَلَا تَمْشِ فِي الْأَرْضِ مَرَحًا إِنَّ اللَّهَ لَا يُحِبُّ كُلَّ مُخْتَالٍ فَخُورٍ » لقمان 18

وبر متاب رخسارت را از مردمان و گام مزن در زمین با شادی و غرور همانا الله دوست نمی دارد هربه خود بالنده ی خودستا را.

..............................
نویسنده: یوسف نورایی
بازديد:1405| نظر(0)

نظرسنجی

عالي
خوب
متوسط
می پسندم


آمار بازدیدکنندگان
جستجو در سایت