« وَمَا كَانَ الْمُؤْمِنُونَ لِيَنْفِرُوا كَافَّةً فَلَوْلَا نَفَرَ مِنْ كُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طَائِفَةٌ لِيَتَفَقَّهُوا فِي الدِّينِ وَلِيُنْذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذَا رَجَعُوا إِلَيْهِمْ لَعَلَّهُمْ يَحْذَرُونَ » مـؤمنان را نسزد كه همگي بيرون روند (‌و براي فراگرفتن معارف اسلامي عازم مراكز علمي اسلامي بشوند)‌. بـايد كـه از هر قوم و قبيله‌اي‌، عدّه‌اي بروند (‌و در تـحصيل علوم ديني تلاش كنند) تا با تعليمات اسلامي آشنا گردند، و هنگامي كه به سوي قوم و قبيلۀ خود برگشتند (‌به تعليم مـردمـان بـپردازنـد و ارشـادشان كنند و) آنـان را (‌از مخالفت فرمان پروردگار) بترسانند تا خودداري كنند

یاد قصه های مادربزرگ به خیر | مجله شیخان 12 فروردين 1394
یاد قصه های مادربزرگ به خیر

ای گیاهدان روستای من ،تو را دوست می دارم ، پوشیده ومخفی مباد تاریخ عبرتی که در دل تو جای دارد و بسان زمرد و الماسی ذی قیمت در تو هنوز چه بسا عبرتها می درخشد وشاید گنجی که تو داری همه نمی بینند ، اما مهم نیست، فرزندان تو روزی خواهند دانست ، و آن روز ، روزی خواهد بود که نوری بر دلهای مهربانی بتابد و آنگاه گنج نهفته ای سر از خاک برمی آورد و تلألؤ آن ، چشم همگان را خیره به خود خواهد کرد.

به یاد کلیدهای تخته ای و چادرهای رنگ پریده که با ظرفی پر از گندم و جو در دستان مادران آن روز خود، نمادی از پاکی و ساده زیستن بود.

آسیاب سنگی مادر بزرگ محل تجمع مهربانی و کار ، که با بوی عبادت و ایمان بود، تعاون را به دلها هدیه می داد،

چه زیبا بود آن تسبیح تخته ای که دانه های ریزی داشت و به دور گردن مادربزرگ جلوه ی صبر و استقامت بود.

صدای زیر لب و آهسته مادربزرگ که از تارهای صوتی بی نیاز بودند و با تسبیح ستارگان شب همراهی میکردند.

در شب قدر، از آسمان رنگ مهربانی میبارید و سفره شادی با نماز و گریه ی نیاز، تا صبح پهن بود و همه مهمان الله بودند.

آن شب از چشمان می بارید از آسمان هم می بارید. کودکان دیگر بازی نمی کردند گویا می دانستند زمان دعا و آرامش است و با چشمان کوچک و کودکانه ی خود از پدر ومادر عبادت هدیه میگرفتند.

خورشید صبح، استخوان دست و پای خسته را به صدا در می آورد . هرکسی برای کار وتلاش حرکت میکرد ، پدر و مادر و حتی کودکان و مادربزرگ ها ، یکی به صحرا و این یکی به زراعت و دیگری به دریا می رفت مادران به ذخیره کردن آب و کودکان به مکتب یا به کار می رفتند،

کاش بودی تا آهنگ زیبای صدای آسیاب سنگی مادربزرگ را می شنیدی که چگونه گندمها را آرد میکرد.

روزی که آسیاب سنگی توجهم را بخود جلب کرد و به تماشا ایستادم . کار تمام شد، زن همسایه از مادربزرگ خداحافظی کرد و رفت . من به آسیاب سنگی نزدیک شدم و با انگشت کوچکم گردهای باقی مانده را لمس و سپس مزه کردم از شانس خوبم آن روز کشک خشک آسیاب کرده بودند ، جای شما خالی آن آرد سفید شورمزه نگو که چگونه مرا بخود مشغول کرد، شما جای من بودید هم کوتاهی نمیکردید ، شاید اگر مادربزرگ صد بار اسمم را صدا میکرد گوشهایم نمی شنیدند ،

یادم نیست مادربزرگ آنروز چه به من داد اما یاد مزه کشک خشک ماندنی شد . همین مرا بر آن داشت که هر روز به خانه مادربزرگ سر بزنم تا روزی دیگر فرا رسید که باز همان کشک و همان کاسه دیدم منتظر ماندم تا نگویند ادب ندارم تا زن همسایه به منزل خویش برود ، تا بلاخره بر وفق مراد آن زن رفت و بی درنگ و چه تند دویدم و با انگشت به اطراف آسیاب کشیدم آخه مزه کشک میخواستم دوباره زنده کنم نگو و نپرس ،آن آرد سفید چگونه ذائقه ام را آزرد ، آخه این دفعه آرد گندم بود، خوب کسی نبود بخندد خلاصه باید نزد مادربزرگ شیرین زبانی می کردم اما همه چیز به خوردنی ها مربوط نبود،

یاد قصه های مادربزرگ به خیر

روزی مادربزرگ گفت : دَر آسمان قدر گشوده دیده ام ، بهشت بود و بهشتیان .

از شنیدن آن حسرت به دل ماندم و به جستجوی آسمان سرشار از ستاره پرداختم ،

ازصحبت های آن روز مادربزرگ ، به وجد آمدم ، وقت غروب که شد به شوق شب قدر از کوچه های تنگ و باریک دویدم و بر بالای بام خانه نشستم .آسمان خستگی روز با لکه های ابرش هر لحظه رنگ به رنگ می شد ، از خود پرسیدم کجاست آن در و دروازه ای که نور دارد که چشمان کوچکم میل دیدن آن را دارد، به یافتن پاسخ به هرسو کنجکاوانه نگاه کردم . گفتم با خود باید نمازخوب بخوانم . روزه بگیرم و مانند مادربزرگ دعا و گریه کنم در همین فکر بودم که ناگهان دسته ای از پرندگان مهاجر در آسمان شب دیدم که از سویی با آواز آمدند اما بسویی دیگر رفتند سپس پیغام شادی موذن مسجد شنیدم ، قبلا پله های کوچک آنجا را دیده بودم ، بلند گو نبود ، موذن لحظه ای بعد از اذان همیشه می ایستاد، اما جالب اینکه گاهی هم یر راه مسجد بازی میکردیم ، پیرمردها بعد از نماز ، موقع برگشتن در بازی ما دخالت میکردند ما هم همه می خندیدیم مهربانی همه جا می بارید ،

آن شب بر بالای بام خانه که پرنده ی خیالم داشت به همه جا سرک می کشید، ناگهان از همان بالای بام خانه صدای مادر بزرگ شنیدم ، بی معطلی به طرف پله چوبین دویدم آن شب مادربزرگ با فانوس کوچکش به خانه ی ما آمده بود در پوست خود نمی گنجیدم آن شب هم قصه بود و هم مهربانی ،

نزد مادربزرگ نشستم و منتظر نوازش دستان مهربانش بودم که گاهی بر سرم می کشید البته روی شاخه های بهم بافته ی نخل خرما که پایه های بلندی داشت،

با آن فانوس نفتی کوچک مادر بزرگ که به روشنایی منزل ما اضافه کرده بود ، رو به آسمان نزدیک مادربزرگ دراز کشیدم آن شب آسمان پر از ستاره بود و هر ستاره ای اسمی داشت ، قصه ی مادربزرگ به خیالم شاخ و برگ می داد و از سؤالات کودکانه همه را خسته کرده بودم ، و گاهی همه به من میخندیدند اما بگو قصه چه بود؟

...................................
نویسنده: یوسف نورایی
بازديد:2880| نظر(0)

نظرسنجی

عالي
خوب
متوسط
می پسندم


آمار بازدیدکنندگان
جستجو در سایت