« وَمَا كَانَ الْمُؤْمِنُونَ لِيَنْفِرُوا كَافَّةً فَلَوْلَا نَفَرَ مِنْ كُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طَائِفَةٌ لِيَتَفَقَّهُوا فِي الدِّينِ وَلِيُنْذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذَا رَجَعُوا إِلَيْهِمْ لَعَلَّهُمْ يَحْذَرُونَ » مـؤمنان را نسزد كه همگي بيرون روند (‌و براي فراگرفتن معارف اسلامي عازم مراكز علمي اسلامي بشوند)‌. بـايد كـه از هر قوم و قبيله‌اي‌، عدّه‌اي بروند (‌و در تـحصيل علوم ديني تلاش كنند) تا با تعليمات اسلامي آشنا گردند، و هنگامي كه به سوي قوم و قبيلۀ خود برگشتند (‌به تعليم مـردمـان بـپردازنـد و ارشـادشان كنند و) آنـان را (‌از مخالفت فرمان پروردگار) بترسانند تا خودداري كنند

غروب | مجله شیخان 20 دي 1393
غروب

آنروز غروب، نصیحتی بس اندوهبار به من کرد نزدیک بود هر سایه ای در بیشه زارها خاموش شود که چشم سرخ آسمان در زیر پلکهای شب همچو غلافی پیچیده گردد تا خستگی روز را از پلک ها بزداید وازآن قصه شب بسازد .

من به دبستان طبیعت بارها آموختم که بایدجامه محمودیان بر تن کنم بارها ازگل ها ی سرگشته ی بهاری درپاییز دریافتم که مانند گندمهای زرد، تا به زانو ساقه شکسته برخاک سجده کنم .

گرچه خیره به غروب با پلکهایم دویدم تا از نسیم شب خبری بگیرم، که در نگاهم به برهان ابراهیمی رسیدم بناچار افول رخشان روز را به غروب شب بخشیدم تا دامنی از حیا به دل درمانده ی خویش هدیه دهم واینگونه شامگاهان را با تسبح شب باید رها می کردم و به سرای دعای شب رهسپارشوم که آنجا به سفره موزون ستارگان شب برسم که هریک چشمکی خواهد زد وبه لقاء ماه برسم که به طبیعت وعده ی صبح دیگری خواهد داد.

آن شب به کلبه گلی ما روزنه ی نوری بود که درفانوس کوچک مادربزرگ میلرزید با قدم های مبارک می آمدو زمزمه ی خوبان زیرلب می سرود وازقصه ی نو خبرمیداد.

آمد به وادی تخیلم که جامه ی قصه ی نیکوی شب بپوشد ومرا با تخیل کوچکم به تباربلند تاریخ بالا ببرد وبه تسبیح سکوت شب عادت دهد .

مادربزرگ ازبیت العتیق سخن گفت تا با قصه اش مهربانم کند و چشمان کوچکم را به زمزم قدیسان غسل عبادت دهد و به حرمت زبان نیکویش نوازشم کند.

چه بلورین سر آغاز قصه اش بود. در تبسمش جلوه ی تمام خوبی ها دیده می شد. شبی به پای قصه، ازبیت العتیق سخن گفت و تخیل ام را تا به صحرای عرفه به پرواز درآورد.

آنجا به مکه رسیدم و به احرام جامه حاجیان هم پوشیدم، تابه صفا ایستادم، دردعا به هجرت هاجرآرام گرفتم و به پای مهر هروله وار به راه مروه، پیش رفتم و ازاشک دیده ی اسماعیل یادی کردم و دانستم اسماعیل با لب تشنه گریه کرده است.

وقتی در قصه حساس شدم، ناگزیر به زیرتیغ ابراهیم رفتم تا بسان اسماعیل گردن گذارم و دست لرزان ابراهیم را احساس کنم .وچه آرام درسجود شب بخواب رفتم و دنیای تخیل ام را به دیارکعبه با قلبی مهربان باقی گذاشتم ، تا به قصه ی دیگر، دوستان بدرود.

مارا با قصه ی خوبان، لذتی پاک بود .......بدانستیم راه بهشت سجده بر خاک بود

رو به کعبه ی رحمان باید سرگذاریم......پرنده ی مهاجریم که زیرخاک جامه بدریم

پیرهنی که ز جنس طین باشد دوستان ...... آخر بدرد ،هرچند وصله درمان بزنیم

.............................
نویسنده: یوسف نورایی
بازديد:1128| نظر(0)

نظرسنجی

عالي
خوب
متوسط
می پسندم


آمار بازدیدکنندگان
جستجو در سایت