« وَمَا كَانَ الْمُؤْمِنُونَ لِيَنْفِرُوا كَافَّةً فَلَوْلَا نَفَرَ مِنْ كُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طَائِفَةٌ لِيَتَفَقَّهُوا فِي الدِّينِ وَلِيُنْذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذَا رَجَعُوا إِلَيْهِمْ لَعَلَّهُمْ يَحْذَرُونَ » مـؤمنان را نسزد كه همگي بيرون روند (‌و براي فراگرفتن معارف اسلامي عازم مراكز علمي اسلامي بشوند)‌. بـايد كـه از هر قوم و قبيله‌اي‌، عدّه‌اي بروند (‌و در تـحصيل علوم ديني تلاش كنند) تا با تعليمات اسلامي آشنا گردند، و هنگامي كه به سوي قوم و قبيلۀ خود برگشتند (‌به تعليم مـردمـان بـپردازنـد و ارشـادشان كنند و) آنـان را (‌از مخالفت فرمان پروردگار) بترسانند تا خودداري كنند

گیاهدان، خانه ی گلی کوچک من | مجله شیخان 30 آذر 1393
گیاهدان، خانه ی گلی کوچک من

اینجا خاک من است.

به دور خانه ی ما قامت بلند تپه ، دیوار است.

به هر نظری سخن از خاطره است.

در خلوت شب صدای سحر است.

تا به ثریا قصه ی دعا و تسبیح است.

حرفی نیست.

گویا پیری تا بناگوش موی سفید، به پای اذان قدم رنجه می کند.

از فرش تا به عرش، پیغام اذان، تکبیری بلند بگوید:

ای قلب من ؛ خانه سرخ! بندگی کن.

کمی جلوتر ، صدای درب چوبی پیری عصا به دست که از پاشنه ی درب با قدمهای مبارک بسوی مسجد ، از دل و لب بسم الله می سراید.

خوشا ؛ من کودکی بودم که به خاک پاکم افتخار می کردم.

بیائید تا به زمستان و باران برویم.

به راه کوچک ما بازی کودکانه ، خیلی حکایت است.

چه خوب ، آن شب به خانه ی گلی کوچک ما آسمان می غرید.

تا به آنجا که به دل صحرا رگبار، حباب را به تصویر می کشید.

چشمان کوچکم خیره به آنجا ایستاد.

باد بر وفق مراد بود.

کمی نزدیکتر ، آنجا با جامه ی بارانی از مردی بیل به دست سخن می گوید.

زیر لب مرد حمد می سرود و سفره حیات به نیکی و خیر هدایت می نمود.

تا به دیداری دگر آن صحنه ها ، چشم کودکانه ام خیره به خاطره ، مدام از گذشته حرف می زند.

کاش می بودی تا برفراز آسمان شب گیاهدان ، تخته سیاه ابری می دیدی که چگونه بانگ باران ، خبر از پیرهنی نو بر قامت خاک می داد.

آن طلوع رنگین صبح، بر دل خسته خاک موج می زد تا دل هر عابری را به شکر و طاعت لله رب العالمین مژده دهد.

اکتب یا قلمی من حزن و ألمی

یادمه به درون زنبیل دستی دانه چید ****** باد بیامد بر سر مزرعه دست نوازش بکشید

رفت به محراب دعا ، که پیری باران بخواهد ***** خود باران با مژده رحمت آهسته چکید

خرم شد مزرعه از دل خاک خوشه برآمد ******* خوشه بر خاک مزرعه جامه ی نو پوشید

آن گوشه بلبلی سرمست به نغمه افتاد ******* به شوق سخن از شاخه ی بلند بال و پر کشید

لطف کریم که معشوقش کرده بود از خاک ****** بر شاخه بنشست و بی صبرانه باز پرید

طبیعت به آواز حکایت دارد ای دوست ******** کدام هوشیار بدانست این نغمه ی توحید

..............................
نویسنده: یوسف نورایی
بازديد:1400| نظر(0)

نظرسنجی

عالي
خوب
متوسط
می پسندم


آمار بازدیدکنندگان
جستجو در سایت