« وَمَا كَانَ الْمُؤْمِنُونَ لِيَنْفِرُوا كَافَّةً فَلَوْلَا نَفَرَ مِنْ كُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طَائِفَةٌ لِيَتَفَقَّهُوا فِي الدِّينِ وَلِيُنْذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذَا رَجَعُوا إِلَيْهِمْ لَعَلَّهُمْ يَحْذَرُونَ » مـؤمنان را نسزد كه همگي بيرون روند (‌و براي فراگرفتن معارف اسلامي عازم مراكز علمي اسلامي بشوند)‌. بـايد كـه از هر قوم و قبيله‌اي‌، عدّه‌اي بروند (‌و در تـحصيل علوم ديني تلاش كنند) تا با تعليمات اسلامي آشنا گردند، و هنگامي كه به سوي قوم و قبيلۀ خود برگشتند (‌به تعليم مـردمـان بـپردازنـد و ارشـادشان كنند و) آنـان را (‌از مخالفت فرمان پروردگار) بترسانند تا خودداري كنند

رميصاء رضی الله عنها | صحابه و صحابیات رسول 18 خرداد 1400
رميصاء رضی الله عنها

او رميصاء ام سليم دختر ملحان بن خالد بن زيد بن حرام بن جنوب بن عامر بن غنم بن عدي بن نجار انصاري خزرجي است.

بانويي بود که از جمال و وقار آراسته, به خرد و رأي استوار, بهره فراوان داشت و اخلاق نيک را افزون بر همه اين خصال دارا بود؛ تا آنجا که سرگذشت پاکيزه او, سرمشقي براي دختران شد، و همگان او را مي ستايند.

به خاطر اين صفات بزرگ است که پسر عمويش مالک بن نصر با او ازدواج کرد و او نيز برايش أنس را به دنيا آورد.

همين که نور نبوت تابيدن گرفت و پيامبر - صلى الله عليه وسلم - به توحيد, مردم را فرا خواند، خردمندان و اهل فطرت پاک, با شتاب به اسلام گرويدند. ام سليم همراه آن دسته, که از سابقه داران در اسلام محسوب ميشوند يعني انصار، اسلام آورد.

او هرگز با جماعت بت پرست زمان خويش, همگان نشد و از آنها جدا بود.

هنگامي که اسلام آورد، در آغاز شوهرش مالک مقابل او ايستادگي کرد. مالک وقتي پس از سفر به خانه بازگشت و از اسلام آوردن او آگاه شد، با خشم گفت: آيا بي دين شده اي؟ و ام سليم با يقين و ثبات پاسخ داد: که بي دين نشده ام اما ايمان آورده ام.
و سپس به أنس تلقين کرد که بگويد: أشهد أن لا إله إلا الله و بگويد: أشهد أن محمداً رسول الله. وأنس هم چنين ميکرد و پدرش به او ميگفت: پسرم را بر عليه من به فساد نينداز.

ام سليم گفت: من او را فاسد نکرده ام؛ بلکه به او علم مي آموزم و او را تهذيب مينمايم. در اين هنگام مالک بن نصر, احساسات پر گناهش, تحريک شد و در مقابل موضع گيري هاي محکم همسرش و استواري او بر عقيده جديدش که ايستادگي ميکرد، چاره اي نداشت که به او بگويد متحير و بي هدف از خانه خارج خواهد شد و باز نمي گردد تا اين که او از دينش دست بردارد. و در اين هنگام مالک از همسر با اراده اش که از صخره هم قويتر بود شنيد که ميگويد: "أشهد أن لا إله إلا الله وأشهد أن محمداً رسول الله". (گواهي ميدهم بر اينکه: جز الله معبود برحقي نيست, و گواهي ميدهم که محمد - صلى الله عليه وسلم - فرستاده وي است).

مالک هم غضبناک از خانه خارج شد، دشمنش او را ديد و مالک را کشت. هنگامي که ام سليم از کشته شدن همسرش آگاه شد، به اين گفته بسنده کرد که بدون شک انس را از شير نخواهم گرفت تا اين که سينه ام را رها سازد و ازدواج نميکنم تا اين که انس به من دستور بدهد.

اُمّ انس با خجالت نزد پيامبر بزرگوار - صلى الله عليه وسلم - رفت و خواست که جگر گوشه اش, انس مانند خادمي نزد معلم بشريت که خير تمام است، بماند. حضرت رسول - صلى الله عليه وسلم - پذيرفت، به اين دليل از چشمان ام سليم شادي درخشيدن گرفت.
مردم بسيار از انس بن مالک - رضي الله عنه - صحبت مي کردند و از مادرش با اعجاب و تقدير ياد مي نمودند.

ابوطلحه خبر را شنيد و قلبش از عشق و اعجاب پر از شادي گشت، و براي ازدواج با ام سليم پيشقدم شد و مهريه بسياري نيز پيشنهاد کرد. اما ناگهان ابوطلحه شگفتزده شد و زبانش بسته ماند و آن زماني بود که ام سليم همه چيز را به خاطر عزت و عظمتي که داشت رها کرد و گفت: شايسته نيست که با مشرک ازدواج کنم. اي ابوطلحه، آيا نميداني اگر در ميان بتکده خود آتشي برافروزيد، همه بتها ميسوزند.

ابوطلحه احساس دلتنگي شديدي نمود، برگشت در حالي که آنچه را که ديده و شنيده بود باور نميکرد، و اما به خاطر علاقه صادقانه اش روز بعد, بازگشت و به ام سليم وعده مهريه بيشتر و زندگي مرفه تري را داد، شايد که نظر ام سليم تغيير کند و ازدواج با او را بپذيرد؛ اما ام سليم - مبلغ خردمند و باهوش که مال و مقام و جواني دنيوي مقابل ديدگانش جلوه گري ميکردند - احساس ميکرد که دژ اسلام در قلبش, از تمام نعمت هاي مادي قويتر است.
پس گفت: "اي ابوطلحه، مانند تو کسي نيست؛ اما تو مردي کافري و من زني مسلمانم و صلاح نيست که من با تو ازدواج کنم" طلحه گفت: تو دنيا را نمي خواهي.
گفت: دنياي من چيست؟ گفت: طلا و نقره. ام سليم گفت: من نه طلا ميخواهم و نه نقره، بلکه از تو ميخواهم که مسلمان شوي.

ابوطلحه گفت: از که اسلام را بخواهم؟ گفت: بايد از رسول خدا - صلى الله عليه وسلم - بطلبي.
ابوطلحه در حالي که پيامبر - صلى الله عليه وسلم - با يارانش نشسته بود، نزد ايشان رفت. هنگامي که حضرت - صلى الله عليه وسلم - ابوطلحه - رضي الله عنه - را ديد خطاب به اصحابش فرمود: "ابوطلحه در حالي نزد شما آمده که نور اسلام در چشمانش مي درخشد"

ابوطلحه - رضي الله عنه - آمد و به پيامبر - صلى الله عليه وسلم - آنچه را که ام سليم شرط ازدواج خود قرار داده بود، باز گفت.

در روايت ديگري است: (به خدا سوگند اي ابوطلحه چون تو کسي پاسخ رد به او داده نميشود؛ اما تو مردي کافر هستي و من زني مسلمان هستم و براي من روا نيست که با تو ازدواج کنم. اگر اسلام بياوري، همان مهريه من است و چيزي ديگر از تو نميخواهم).

اين کلمات اعماق جان ابوطلحه - رضي الله عنه - را لرزاند و وجودش را لبريز ساخت. ام سليم قلب او را کاملاً تسخير کرده بود. ام سليم زني عشوه گر نيست که در برابر اين همه شيفتگي سر تسليم فرود آورد، بلکه زني عاقل بود که وجودش را استوار ميساخت، و آيا ابوطلحه - رضي الله عنه - همسري بهتر از او براي خود و مادري براي فرزندانش خواهد يافت؟؟!!
ابوطلحه - رضي الله عنه - چيزي نمي فهميد جز اين که بر زبانش جاري ميکرد که "من هم بر آنچه تو عقيده داري هستم، أشهد أن لا إله إلا الله وأشهد أن محمداً رسول الله". "گواهي ميدهم جز الله معبود برحقي نيست, و محمد - صلى الله عليه وسلم - فرستاده وي است".

ام سليم رو به پسرش انس - رضي الله عنه - کرد و با احساس خوشبختي فراوان گفت که خدا به دست او, ابوطلحه - رضي الله عنه - را هدايت کرد، گفت: برخيز اي انس.

ابوطلحه با ام سليم ازدواج کرد در حالي که مهريه اش اسلام بود.

به همين خاطر هم ثابت از انس - رضي الله عنه - حديثي روايت کرده است که "من زني بزرگوارتر از ام سليم نديدم که مهرش اسلام آوردن بود" .
ام سليم با ابوطلحه - رضي الله عنه - زندگي زناشويي را بر پايه اصول و مباني اسلامي استوار کرد، اصولي که براي زن و مرد آرامش و سعادت را تضمين ميکند.
ام سليم نمونه همسر شايسته اي است که نسبت به حقوق زناشويي به بهترين وجه عمل ميکرد؛ همانطور که نمونه مادري بامحبت و مربي فاضل و مبلغ دين بود, بدين ترتيب ابوطلحه - رضي الله عنه - به دست همسر عاقلش ام سليم وارد مکتب ايمان گشت و از چشمه نبوت تا آنجا که همسر گرامي براي ام سليم شد، سيراب گشت.

اکنون به انس - رضي الله عنه - گوش مي دهيم, که براي ما رفتار ابوطلحه با کتاب خدا و چگونگي عمل به دستورات آن را روايت ميکند،

او ميگويد: ابوطلحه از نظر مالي از تمام انصار مدينه, ثروتمند بود و بهترين سرمايه او, در آسيابي در مقابل مسجد بود، رسول خدا - صلى الله عليه وسلم - داخل آنجا شد و از آب پاکيزه اي که در آنجا بود نوشيد، وقتي که اين آيه نازل شد: { لَنْ تَنَالُوا الْبِرَّ حَتَّى تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ } (آل عمران : 92) "شما هرگز به مقام نيکوکاران و خاصان خدا نخواهيد رسيد، مگر آن که از آنچه دوست مي داريد و بسيار محبوب است, در راه خدا انفاق کنيد". ابوطلحه براي رسول خدا، برخواست و گفت: خداي عزوجل, در کتابش ميفرمايد: "شما هرگز به مقام نيکوکاران و خاصان خدا نخواهيد رسيد، مگر آن که از آنچه دوست ميداريد و بسيار محبوب است در راه خدا انفاق کنيد". و آنچه را که من بيشتر از همه دوست دارم "همين آسيابم است" که صدقه اي در راه خداست؛ اميدوارم عمل خيري و ذخيره اي برايم نزد حق تعالي باشد، اي رسول خدا هرچه مي خواهي بفرما. رسول خدا - صلى الله عليه وسلم - فرمود:
"آفرين، آفرين، اين درآمدي پرسود است، آنچه را که در باره اموالت گفته اي شنيده ام آن را براي خويشانت قرار بده". ابوطلحه - رضي الله عنه - آن مال را ميان نزديکان و پسر عموهايش تقسيم کرد.
خداوند اين زن و شوهر را به فرزند پسري, که با آمدنش شادي بزرگي آورد، کرامت بخشيد و اين فرزند, مايه شادماني هر دو گرديد و به او و حرکات و سکناتش خو گرفتند. او را "ابو عمير" ناميدند.

کودک, پرنده اي داشت که با آن بازي ميکرد، وقتي پرنده مرد, اندوهگين شد و گريست، رسول خدا - صلى الله عليه وسلم - که از آنجا ميگذشت او را ديد با او شوخي ميکرد و فرمود: "ابوعمير، با اين بلبل چه ميکني؟"

خواست خدا بود که آن دو نفر را به داشتن کودکي امتحان کند، سپس ابوعُمَير بيمار شد و پدر و مادر، هردو مشغول او شدند، هرگاه پدرش از بازار باز مي گشت، پس از سلام به اهل خانه در باره سلامتي پسرش مي پرسيد، و تا او را نميديد آرام نمي گرفت.
روزي اباطلحه - رضي الله عنه - در مسجد بود که کودک جان سپرد... و مادر مؤمن و صبور وي با آرامشي زيبا با اين حادثه روبرو شد و کودک را در بسترش پوشاند و ميگفت: { إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ } . و به خانواده خود گفت: با ابوطلحه درباره پسرش سخن مگوييد تا من خود, موضوع را به وي بگويم.

هنگامي که ابوطلحه - رضي الله عنه - به خانه بازگشت، ام سليم اشک هاي چشم خود را پاک کرد و با نشاط به استقبال همسرش آمد و دوباره ابوطلحه - رضي الله عنه - طبق معمول پرسيد: پسرم چه ميکند؟ و ام سليم به او گفت: پسرش آرام گرفته است.

ابوطلحه - رضي الله عنه - گمان کرد که فرزندش سلامتي خود را بازيافته، پس شادمان شد و آرام و قرار گرفت و نزد فرزندش رفت، ام سليم نزديک او شد و با محبت هديه اي به او داد، آنگاه غذايي خوردند و با شوهرش به بهترين وجهي که شايسته بود رفتار کرد، و زيباترين لباسش را پوشيد و خود را آرايش نموده و عطر زد، با آن که مصيبت زده بود.

ام سليم عزادار، ابوطلحه را آرامش داد و اجازه داد که به خواب راحتي رود و خوشحال بود, از آن که خبر مرگ فرزندش را به او نداده است.

شب که به آخر رسيد، ام سليم گفت: اي ابوطلحه، آيا ديده اي قومي را که آنچه به آنها عاريه داده شده از آنها بگيرند، و آيا آنها ميتوانند مانع پس گرفتن آن عاريه شوند؟

اباطلحه گفت: خير.

ام سليم گفت: پس تو چه ميگويي هرگاه که بر آنها فشار بياورند که اين عاريه را پس از اين که از آن سود برده اند، نزد خود نگه دارند؟

گفت: انصاف ندارند.

ام سليم گفت: پسرت عاريه اي از جانب خدا بود که او را گرفت، پس از او دست بردار.

ابوطلحه نتوانست اعصابش را کنترل کند و با خشم گفت: مرا رها کن، با اين خبر از پسرم مرا ناراحت کردي؟!!
اما پيوسته استرجاع ميکرد و حمد خدا ميگفت و وجودش آرامش مي يافت.

صبح فردا نزد رسول خدا - صلى الله عليه وسلم - رفت و به آنچه روي داده بود او را خبر داد؛ رسول خدا - صلى الله عليه وسلم - فرمود: "مبارک باد بر شما شبي را که سپري کرديد".

در آن وقت ام سليم به عبدالله بن ابوطلحه باردار بود، هنگامي که وي به دنيا آمد، مولود را همراه انس - رضي الله عنه - سوي رسول خدا - صلى الله عليه وسلم - فرستاد و گفت: اي رسول خدا، ام سليم ديشب فرزندي به دنيا آورده، در اين زمان رسول خدا - صلى الله عليه وسلم - خرما ميخوردند، کام کودک را با خرما شيرين کردند.

انس - رضي الله عنه - گفت: اي رسول خدا، نامي بر او بگذاريد. فرمود: او عبدالله است .
عبابة يکي از رجال سند ميگويد که آن پسر را در حالي که هفت فرزند پسر داشت, ديدم که همگي آنها قرآن را ختم کرده بودند.

از جمله امور شايسته اي که درباره اين زن و شوهر مؤمن رخ داد آن بود که خداوند در قرآن درباره آنها, آيه اي نازل فرمود.

ابوهريره - رضي الله عنه - ميگويد: مردي نزد رسول خدا - صلى الله عليه وسلم - آمد و گفت: من گرسنه بي تابم، پيامبر - صلى الله عليه وسلم - فرمود: ما چيزي جز آب نداريم و ديگري هم همان را گفت. و همگي همان را گفتند. رسول خدا - صلى الله عليه وسلم - گفت: "کسي که او را ميهمان کند، رحمت خدا بر او باد".

مردي از انصار ايستاد به نام ابوطلحه - رضي الله عنه - گفت: من ميزبان او هستم، مسافر را با خود برد و به زنش (ام سليم) گفت: آيا چيزي داري؟

ام سليم گفت: جز غذاي بچه ام چيز ديگري ندارم.

ابوطلحه - رضي الله عنه - گفت: بچه را سرگرم کن و او را بخوابان. زماني که ميهمان ما وارد شد به او چنان وانمود کن, که انگار ما هم غذا ميخوريم و چون او دست به سفره دراز کرد، تا غذا بخورد، برخيز به بهانه آن که چراغ را درست و آن را خاموش کني، او نيز چنان کرد.

سپس نشستند و ميهمان غذا خورد و آنان شب را گرسنه به صبح آوردند، سپيده دمان براي نماز صبح در مسجد حاضر شدند و نزد رسول خدا - صلى الله عليه وسلم - رفتند؛ ايشان فرمود: "حق تعالي از فلاني و همسرش خشنود گشت".

در روايت ديگري آمده است: "خداوند از کردار و شنيده شما با ميهمانتان به شگفتي درآمد" و در حديثي ديگر آمده است که خداوند عزوجل در شأن آنها اين آيه را نازل فرمود: { وَيُؤْثِرُونَ عَلَى أَنْفُسِهِمْ وَلَوْ كَانَ بِهِمْ خَصَاصَةٌ } (حشر / 9). "وهر چند در خودشان احتياجى [مبرم ] باشد، آنها را بر خودشان مقدّم مى دارند".

ابوطلحه - رضي الله عنه - از شادي نتوانست خود را نگهدارد و به شتاب نزد همسرش رفت تا قلب او را شاد کند و چشمش روشن گردد به آنچه که خداوند در باره آنها در قرآن نازل فرموده است.

هيچگاه ام سليم در انتشار دعوت اسلام به بيان و سخن, بسنده نکرد، بلکه علاقمند بود تا با شجاعان مسلمان در جهادشان شرکت کند.

در روز جنگ حنين, جايگاه دلاورانه اي را در شعله ور ساختن احساسات حماسي در قلبهاي مجاهدان داشت و به مداواي مجروحان جنگ نيز پرداخت.
او هميشه آماده دفاع بود و با هرکه به او حمله مي کرد، روبرو ميشد. اين مطلب را مسلم در صحيحش و ابن سعد در طبقات, به سند صحيح آورده اند: که ام سليم روز جنگ حنين خنجري را برداشت، ابوطلحه - رضي الله عنه - گفت: "اي رسول خدا! اين ام سليم است که خنجري دارد. ام سليم گفت: اي رسول خدا، اگر مشرکي به من نزديک گردد، به وسيله اين خنجر شکمش را پاره مي کنم".

و انس - رضي الله عنه – مي گويد: ام سليم و زناني از انصار همراه رسول خدا - صلى الله عليه وسلم - که مي جنگيد, بودند و به جنگجويان آب مي دادند و مجروحان را مداوا مي کردند.

ام سليم نزد رسول خدا - صلى الله عليه وسلم - منزلتي بالا داشت.

پيامبر - صلى الله عليه وسلم - به هيچ خانه اي سرزده وارد نميشد؛ مگر خانه ام سليم .

پيامبر - صلى الله عليه وسلم - او را به بهشت بشارت داد و فرمود: "داخل بهشت شدم، و زمزمه هايي را شنيدم، گفتم اين صداي کيست؟ گفتند: اين رميصاء دختر ملحان مادر انس بن مالک است".

بهشت گوارايت باد اي ام سليم ,که تو شايستة آن هستي. تو همسري شايسته و مبلغي دانا و مادري معلم و حافظ هستي چرا که پسرت را به بزرگترين مکتب, يعني مکتب نبوت درآوردي و او نيز در ده سالگي مقام بالايي يافت و بعدها از بزرگترين علماي اسلام شد، بهشت گوارايت باد... بهشت گوارايت باد... .
------------------------------
برگرفته از کتاب زنان پيرامون پيامبر
مؤلفان: محمود مهدي استانبولي و مصطفي ابوالنصر الشلبي
مترجم: دکتر شهربانو دلبري
تهیه و تنظیم: سایت مدرسه علوم دینی اسماعیلیه
بازديد:1698| نظر(0)

نظرسنجی

عالي
خوب
متوسط
می پسندم


آمار بازدیدکنندگان
جستجو در سایت